نتایح جستجو

  1. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    ياس لباس پوشيده بود و مي خواست براي خريد از خانه خارجشود كه بهرام و بنفشه به آپارتمانش آمدند . بنفشه پرسيد : جايي مي خواستيبري ؟ ياس گفت : مي خواستم برم خريد ، اما مهم نيس ، بعدا اينكار رو مي كنم . هر دو را به داخل فرا خواند . بهرام بي مقدمه گفت : عمه وبهنام پايين منتظرمونن . ياس متعجب و هيجان...
  2. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل نهم بعد از ظهر یکی از روز های سرد اوایل بهمن ماه بود وروز های آخر امتحانات پایان ترم سپری می شدند .لیلا تازه حمام گرفته بود ومشغول درست کردن چای بود که بهرام رسید . مطلب مهمی برای گفتن داشت و شبقبل درباره اش بسیار اندیشیده بود . سرانجام تصمیم گرفته بود که از لیلاکمک بخواهد و امروز پس از...
  3. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل هشتم دقایقی از ساعت ۷ صبح گذشته بود که بهرام زنگ آپارتمان یاسرا به صدا در آورد . او نیم ساعت پیش از خواب برخاسته و مشغول درست کردنصبحانه بود ، با اين حال وقتي صداي او را از پشت آيفون شنيد ، گفت : الانميام . بهرام انتظار داشت كه ياس او را به آپارتمانش دعوت كندتا با هم صبحانه بخورند ، اما...
  4. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    اما هنوز گيج بود و فكرش درست كار نمي كرد . - معذرت مي خوام كه توي بدترين موقع مزاحم شدم . - اتفاقي افتاده ؟ اين فكر ناگهان به ذهن ياس خطور كرد كه شايد براي دوستانش حادثه اي روي داده است و از اين انديشه بر خود لرزيد . - نه اتفاقي نيفتاده . اصلا قصد نداشتم نگرانت كنم . ياس نفس راحتي كشيد و گفت...
  5. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    بهنام ابتدا یاس را در مقابل آپارتمانش پیاده کرد و سپسلیلا و بنفشه را به منزلشان رساند و به دعوت لیلا داخل خانه شد و چایی باهم نوشیدند . وقتی آنجا را نیز ترک می کرد ، ساعت از یک و نیم بامدادگذشته بود، اما وقتی به خانه رسید ،بهرام هنوز بازنگشته بود . یاس قلم را روی زمین گذاشت و با تماشای کارش نفس...
  6. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    بهرام با استقبال صميمي و گرم گروه مواجه شدو همگي به همان اندازه كه از غيبت ناگهاني اش تعجب كرده بودند از پيدا شدنناگهاني اش نيز حيرت زده شدند و به او خوشامد گفتند . رهبر گروه چند دقيقهقبل از شروع برنامه با او به گفت و گو پرداخت و بهرام به او اطمينان دادكه از هر نظر براي حضور در صحنه آماده است و...
  7. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    لحظاتي بعد بنفشه در را گشود و او به سويطبقه دوم به راه افتاد . در مقابل آپارتمان نيز با استقبال ياس و بنفشهروبه رو شد و پس از پايان سلام و احوالپرسي گرمي با هردوي آنان در حينورود به داخل خانه پرسيد : اينجا چه خبره ؟ و قبل از گرفتن پاسخي بهرام را در كنار ليلاو غرق در مطالعه ي دفتري ديد . بنفشه...
  8. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل هفتم لیلا و بنفشه آماده ی خروج از خانه بودند که زنگ در به صدادر آمد . هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و بنفشه شانه اش را بالا انداختو به سوی آیفون رفت . یک هفته از باز گشت او و یاس به تهران می گذشت وامشب یاس ، او ، ليلا و بهنام را براي صرف شام به آپارتمانش دعوت كرده بود. طبق قراري كه با...
  9. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل ششم ليلا دو دختر را همزمان در آغوش گرفت و صورتشان را بوسيد .بهنام گفت : سفر چطور بود خانما؟ بنفشه ابرويي بالا انداخت و گفت : خيلي خوش گذشت . بهنام پرسيد : جاي من خالي نبود ؟ بنفشه خنديد و گفت : نه اتفاقا چند روزي احساس آرامش كردم . و چون با دلخوري تصنعي او رو به رو شد ، لبخندي زد و گفت ...
  10. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    براي صرف نهار به خانه برگشتند و با پذيراييخوب بهجت خانم رو به رو شدند . كمي استراحت كردند و سر ساعت سه دوبارهخانه را ترك كردند . اين بار پياده بودند . تمام بعد از ظهر را با پرسهزدن در خيابان ها و خريد كردن گذراندند . بنفشه يك كت پشمي براي بهنامخريد و يك پيراهن ابريشمي آبي نيز براي مادرش ياس نيز...
  11. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل پنجم ليلا براي آخرين بار دختر ها را بوسيد و گفت : به خدا مي سپرمتان مراقب هم باشين . بنفشه لبخندي زد و گفت : چشم مامان نگران هيچي نباش . دوباره نگاهي به اطرافش انداخت و افزود : بهرام نيومد ، فكر مي كردم مياد فرودگاه . بهنام گفت : از صبح غيبش زده ، كاراي اون كه روي برنامه نيست . ياس دل بي...
  12. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    وقتي براي خواب از جا برخاستند ، يك ساعت ازنيمه شب گذشته بود . ياس در بستر دراز كشيده بود و بنفشه پس از خواندنجديد ترين شعر او پرسيد : ياس خودتم احساس مي كني كه موضوع شعرات تغييركرده ؟ - تغيير كرده ؟ - شعرهاي قبليت راجع به تنهايي بوداما حالا رنگ و بوي ديگري گرفتند . از عشق و دلبستگي حرف...
  13. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    ياس كه به كمك ليلا در آشپزخانه شتافته بود وبهرام نيز در بالكن سرش را روي ميز گذاشته و به خواب رفته بود كه بنفشه وبهنام از راه رسيدند. دختر از فرط شادي سر از پا نمي شناخت و مغلوم نبودكه بهنام چه خبر غيرمترقبه اي به او داده بود كه اين چنين هيجانزده اشكرده بود . هر چهار نفر در آشپزخانه جمع شدند تا...
  14. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل چهارم نزديك ظهر بود و تازه به خانه بازگشته بود .دوساعت در دانشگاه كلاس داشت و دوساعت نيز براي گرفتن بليط هواپيما معطلشده بود ، اما با وجود خستگي بسيار ، خيلي خوشحال بود . مي دانست بنفشهچقدر هيجان زده خواهد شد و از اين بابت احساس غرور مي كرد . دو ماه ازشروع كلاسهايش در دانشگاه مي گذشت و...
  15. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل سوم دقايقي از نيمه شب گذشته بود كه بهرام به خانه آمد بهنام با ديدن او از جابرخاست و در پاسخ سلامش گفت : خيلي دير كردي . يك ماه بود كه روال زندگي اش از برنامه خارج شده بود . - من فكر كردم خونه عمه اي و دير بر مي گردي . - منم فكر كردم تو تنهايي زود برگشتم. - متاسفم . وبه سوي اتاقش...
  16. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    بهرام در زير بارش ملايم باران آرام رانندگيمي رد و ياس از برهم زدن جشن و شادي آنها متاسف بود . از شيشه ي مقابل بهخيابان نمناك خيابان چشم دوخته بود ، اما افكار پريشان و سردرگمي داشت .به ياد پدر و مادر افتاده بود و از طرفي هم قلبش به خاطر بهرام سخت مي پيد. او ديگر آن پسر خشك و سرد ديروز نبود . يك...
  17. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل دوم پس از گذشت دو هفته از آشنايي ياس و بنفشه ،آن دو كاملا به يكديگر انس گرفتند و به دوستاني صميمي و مهربان تبديل شدند. در آن جمعه كسالت آور ، ياس از صبح در خانه تنها بود . فقط موسيقي گوشكرده بود و كمي هم خودش را با گلدان هايش سرگرم كرده بود ، اما بعد از ظهر، وقتي باران ملايمي شروع به...
  18. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    - نمي دونم ياس . بهرام خيلي عجيبه ،درك و روحياتش خيلي سخته ،يه جور دوگانگي محسوس در اون ديده مي شه . غرورو بلند پروازي اش حد و نهايتي ندارن . در حالي كه با دوستاي پسرش گرم وخودمونيه ، اما به همون اندازه در بر خورد با دخترا محتاطه . بدون شك اونجزو پنج پسر خوشگل و خوش تيپ دانشگاهه و حتي...
  19. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل اول ساعت هشت و بيست دقيقه بامداد را نشان ميداد و دقيقا بيست دقيقه از زمان آغاز اولين كلاس مي گذشت . تاخير در روز اول مهر و در اولين ترم تحصيلي براي او كه هميشه و در همه كارجدي و كوشا بود نمي توانست سر فصل خوبي باشد . شروع به دويدن در سالن طويل كرد و در همان حين چشم به شماره ي كلاس ها داشت...
  20. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    :w14:رمان شبهای تنهایی:w14: :w30:نرگس عینی:w30: :w42:472 صفحه:w42: :w19:24 فصل:w19: منبع:http://www.asheghaneroman.blogfa.com
بالا