گاهــی بایــد آرزوهـایـــت را مثـل قاصـــدکـــ
بگــــذاری کـفـــ دســتت
و بــسـپـاریشـــــان به دســـــتــ بـــاد
تا بـروند و ســـهم دیگــــرانـــ شــــوند...
گــــــــاهـــی بـــــایـــد زل بـــــزنـــــی به آیــــنه
خیـــــره بشـــــی به چشـــــمای خـــــودت
بگـــی :
به درکـــــــ که دوســــتم نـــــداره ..!
آنگاه كه غرور كسي را له مي كني آنگاه كه كاخ آرزوهاي كسي را ويران مي كني
آنگاه كه شمع اميد كسي را خاموش مي كني
آنگاه كه بنده اي را ناديده مي انگاري
آنگاه كه حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي
آنگاه كه خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري
مي خواهم بدانم،
دستانت را بسوي...