خوش به حالتون. خوش به حالتون، منم اینقدر ازین کارا دوس دارم دوست دارم دورم پره بچه باشه، از سر و کولم برن بالا. :child:
-------------
اگر که قابل باشم چشم، ایشالا که هرچی به صلاحتونه براتون پیش بیاد، اما دوست گلم شما خودت پاکی، آدم که هم پاک باشه، و هم همیشه به یاد خدا باشه هر جا که قدم بذاره...
کتاب رو نه، شازده کوچولو رو از برم! اون آشناترین آدم برای منه، اولین آشنا. آشناترین و قدیمی ترین آدم. سال های ساله... بیست و اندی سال!
و عجیب نیست که میدونم که چرا و چه وقت گریه میکنه.
خب دیگه من برم... شبتون خیلی خیلی زیبا و نورانی مهربون. :gol:
من میگم گریه میکرد.
خلبانم از مشغله هاش گفت. وقتی که شازده، از نگرانی اش بابت اینکه گوسفندش گلش رو نخوره با خلبان حرف میزد، خلبان عصبی شد و گفت که مشغله های مهم تری از گوسفند و گل داره. اونوقت شازده هم زد زیر گریه. و اونوقت بود که خلبان گفت همه مشغله ها برن به جهنم و رفت تا دوباره دل شازده رو...
اون کتاب رو نخوندم. ایشالا میخونم.
خلبان بودنشون رو میدونم اما اینکه بعد یه پرواز دیگه برنگشته رو نمیدونستم...
:w05:لابد رفته دوست کوچولوشو پیدا کرده و با همدیگه پیش گل و گوسفندشون خوشبختن. :w40:
بله، اصلا این عکس تو پیجتون رو دیدم که اینو گفتم. ببخشین من معمولا تشخیص موضوع حرفم رو میذارم واسه خوده طرف! البته در صورتی که طرف حرفم کسی باشه که مطمئنم من نگم هم خودش میفهمه! ;)
آره عکس فوق العاده معصومانه ایست که دقیقا تونسته روح اون بخش داستان رو به تصویر بکشه، حتی اون قسمت شکستن یه باور...