چقدر سخته سَرِتو باز به دیواری تکیه بدی که چند بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده
چقدر سخته که تو خیالاتت ساعت ها باهاش حرف بزنی ولی وقتی دیدیش هیچی جز سلام
نتونی بگی چقدر سخته که وقتی پشتت بهشه چشمات پُرِ اشک باشه ودلت خون ؛ اما مجبور
باشی بخندی تا نفهمه هنوز...عاشقشی و دلت براش پَر...