تا صبح ستاره های آسمونُ شمردم
دونه به دونه... تک به تک
چقدر دلم تنگ بود...
تمام شب تو حیاط راه رفتم...سرم دردمیکرد...مه خونین رگهام دوباره به جریان افتاده بود
صورتم غرقِ خون بود..نمیفهمیدم
یه چیزی رو سینه ام سنگینی میکرد میخواستم فریاد بزنم(کاری که هیچوقت نکردم) می خواستم گریه کنم... یاد فروغ...