یكی بود یكی نبود، یك پسرك بداخلاقی بود كه مرتب عصبانی می شد و به ندرت پیش می آمد كه بتواند حالت عصبی خود را كنترل كند، بخاطر این عادت هم اكثر دوستانش از او آزرده بودند.
.........
پدرش فكری كرد و به جهت اینكه این عادت ناپسند را از او دور كند به او یك كیسه پر از میخ و یك چكش داد و گفت:
"هر وقت...