تو اتاقم نشستم و دارم فکر می کنم.
به گذشته, به فرصتهایی که از دست دادم. به کارایی که می تونستم بکنم و نکردم!به چیزی که باید باشم و نیستم!
گریه ام می گیره. نمی خوام افسوس گذشته رو بخورم ولی دست خودم نیست!
داد می زنم: God!Put Me out of my fucking misery
جوابی نمیاد! دیگه عادت کردم! عادت کردم که...