دخترک...
یکی بود...یکی نبود...زیر گنبد کبود،پشته اون کوه بلند،کنار اون رودخونه،زیر اون درخت سرو،دخترک نشسته بود...
دخترک نایی نداشت...حالو احوالی نداشت...خسته ی راه شده بود...خسته ی این روزگار...
دخترک: ای روزگار
چرا هر چی گل زرده...ماله منه؟
چرا هر چی که بده...ماله منه؟
چرا آسمونه این دله...