سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم
تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی
تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی
بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که برخیزم
و شورانگیز و شوق آلود به دامان شقایق ها بیاویزم
بدزدم تیشه ی فرهاد عاشق را و بی پروا چنان رعدی
بنای سنگی غم را فرو ریزم
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی
خشن تر
عصبی تر
کلافه تر
و تلختر
با اطراف هم کاری نداری
همه اش را نگه میداری
دقیقاسرهمان کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی
و این انصاف نیست . . .
شما می دونید بی کسی چیه ؟
بی کسی اون نیست که کسی دور و برت نباشه بی کسی اونه که همه دورتن اما تو کسی پیدا نمیکنی بهش اعتماد کنی که محرم حرفات و درد دلهات باشه و این بده ...
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند