نتایح جستجو

  1. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    هم کامران پسر خانم جون می باشد. خانم جون دختری هم داشت که... - چرا ادامه نمی دهید؟ سامان چهره اش درهم رفت. گویی پرسش نابجایی کرده بودم. او لباسش را تکاند و گفت: فراموش کن. مهم نیست. بهتر است برگردیم. وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلشورۀ عجیبی داشتم. فردا قرار بود...
  2. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    قفسه کتاب به چشم می خورد و یک جا کفشی بزرگ که در گوشه ای قرار داشت. در مقابل هم محرابی قرار داشت، نمازخانۀ کوچکی بود. ساختمان را دور زدم. همۀ درها قفل بودند. پشت ساختمان هم کمی دورتر اتاقک کوچکی توجهم را جلب کرد. درب چوبی آن نیمه باز بود و هر دم باد آن را به سویی می لغزاند. نیروی مرموزی مرا...
  3. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    کوهها یک دست جامه سبز به تن کرده بودند. آسمان نقره ای رنگ و مه رقیقی جاده را در برگرفته بود. کم کم در رویا فرو رفتم. این همه زیبایی جذبۀ خاصی داشت. باز پیچی دیگر، گویی همیشه رهنورد این جاده های بی انتهائیم. چون رودی خروشان در آرزوی وصال دامان کف آلود دریا. سکوت این اجازه را می داد تا با بال...
  4. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    احساس آرامش می کردم. - قاصدک این تویی؟ - بله، آقای مهندس، سلام. - سلام، چرا صدایت گرفته است؟ گریه کردی؟ - اینطور نیست. فقط... - فقط چی؟ مریض شدی؟ ببین تو در هیچ شرایطی نبایستی گریه کنی... - اما من که گریه نمی کنم. چرا باور نمی کنید؟ - پس این صدای لرزان و قطرات اشکی که از گو نه هایت می لغزد...
  5. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از ص147 تا آخر ص150 -نمی دانم چه مدت آنجا می مانم،بستگی به حال پرستو دارد. درحالی که از اتاق خارج میشد،گفت:پس امیدوارم که حالش بسیار خوب باشد. از اینکه می توانستم به دیدار پرستو بروم،خوشحال بودم.خانم سروش که از نرفتن من به سفر مطلع گشت بسیار عصبانی شد ولی غرور و نخوتی که داشت باعث...
  6. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از ص143تا اخر146 پوزخندی زدم و گفتم:مگر مال شما نیست؟ چهره اش در هم رفت و گفت:قاصدک اتفاقی افتاده،حالت خوب نیست؟ سعی می کردم سر و بی تفاوت باشم. نگاهم را به نقطه مجهولی دوخته گفتم: موضوعی نیست که برای شما جالب باشد و فکر می کنم این مسئله کاملا شخصی است. _قاصدک،چیزی در تو هست که روحت را...
  7. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    139 تا آخر 142 - قاصدک، خواهش می کنم به من نگاه کن ...قاصدک! در حالیکه هنوز بر اعصابم تسلط نیافته بودم و شانه هایم از بار سنگین اشک می لرزیدند، گفتم: متاسفم، دست خودم نیست. جشن شما را خراب کردم. خواهش می کنم به سالن برگردید. به طرفم آمد و سیگارش را زیر پایش انداخت و با عصبانیت زیر پا له...
  8. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از ص 135 تا آخر ص138 شاید گمان می کرد پرستو هم بیاید.آرین هم متوجه پیمان شد و به طرفش رفته او را به کنار من آورد.پیمان با دیدن من لبخند بی احساسی زده و سلام سردی داد. حتی حالم را هم نپرسید. از برخوردش دگرگون شدم،انتظار نداشتم پیمان با من این طور سرد رفتار کند. از حال پرستو پرسیدم و اینکه...
  9. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 131 تا آخر ص 134 لامپهای نئون رنگی، رقص نور زیبایی را آغاز کردند و موزیک ملایمی نواخته شد. در میان سایه روشن نورهای مخملی قرمز رنگ، اشباح لرزان آنهایی را که می رقصندبه چشم می خورد. شراره را در ان میان تشخیص می دادم ولی از مهندس خبری نبود. اعصابم متشنج بود. خیلی معذب بودم و دعوت کسانی که...
  10. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه 127 تا آخر صفحه130 به نظرم رسید. ناراحت شده است. اما چطوری می توانستم بگویم سلیقه ام از روی بدخواهی بوده است و نمی دانستم دامنگیر خودم خواهد شد.او همانطور ایستاده و دوبسته لباس در دستانش بودند.به چشمانش نگاه کردم.خسته به نظر می رسیدند و من در آن دو اندیشه های ژرف و عمیقی می دیدم...
  11. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 123 تا آخر ص 126 فصل ششم دختر دکتر پاینده از انگلستان به ایران آمده بود و دکتر به همین مناسبت جشنی ترتیب داده و از ما هم دعوت کرده بود. دلشوره خاصی داشتم. حال خانم سروش خوب نبود و در آن مهمانی شرکت نمی کرد. آقای دکتر شخصا خواسته بود تا در آن مهمانی شرکت کنم. ولی قلبا مایل نبودم و حال...
  12. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه 119 تا آخر صفحه122 و متوجه نشدم که در جوابم چه گفت. نا گهان آمد و کنارم ایستاده در حالی که خم شده بود با نگاه عجیبی مرا نگریست و گفت:قاصدک،پرواز کردی؟ آیا هنوز در اتاق کارم هستی؟ متوجهش شدم و از اینکه ناگهان ساعت خوابیده بود،با صدای بلندی خندیدم . نمی دانم چرا نمی توانستم خودم را...
  13. ملیسا

    زبان پدری مادرمرده‌ی من (شيوا فرهمند راد)

    با تشکر از فعالیت شما در تالار ادبیات . تاپیک شما تا زمانی که قادر به گذاشتن ادامه رمان باشید قفل میشود . لطفا اعلام آمادگی خود را به صورت خصوصی یا عمومی در صفحه ی من بگذارید . :gol:
  14. ملیسا

    سلام به روی ماهت عزیزم . بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووس من هم دلم خیلی برات...

    سلام به روی ماهت عزیزم . بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووس من هم دلم خیلی برات تنگ شده مهربونم .
  15. ملیسا

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/199174-دفتر-تالار-داستان/page10

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/199174-دفتر-تالار-داستان/page10
  16. ملیسا

    دفتر تالار داستان

    درود بر شما دوست عزیز ممنون از شما . تاپیک داستانهای شیوانا توسط دوست عزیز گلبرگ نقره ای ایجاد ولی متاسفانه ادامه داده نشده در صورت امکان شما ادامه دهید . لینک : قصه های شیوانا ولی مورد 2 و 3 را شما میتوانید ایجاد نمایید .
  17. ملیسا

    دوست عزیز ، تولدت مبارک . :w14:

    دوست عزیز ، تولدت مبارک . :w14:
  18. ملیسا

    گلم ممنون که به تالار ادبیات سری زدید . لطفا این تاپیک زیباترین قسم سهراب را در بخش شعر بگذارید .

    گلم ممنون که به تالار ادبیات سری زدید . لطفا این تاپیک زیباترین قسم سهراب را در بخش شعر بگذارید .
  19. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG]
  20. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG]
بالا