قفسه کتاب به چشم می خورد و یک جا کفشی بزرگ که در گوشه ای قرار داشت.
در مقابل هم محرابی قرار داشت، نمازخانۀ کوچکی بود. ساختمان را دور زدم. همۀ درها
قفل بودند. پشت ساختمان هم کمی دورتر اتاقک کوچکی توجهم را جلب کرد. درب چوبی آن
نیمه باز بود و هر دم باد آن را به سویی می لغزاند. نیروی مرموزی مرا...