نتایح جستجو

  1. ملیسا

    سلااااااااااااام عزیزممممممممممممممممممممممممم

    سلااااااااااااام عزیزممممممممممممممممممممممممم
  2. ملیسا

    مرسی گلم . من هم خوبم .

    مرسی گلم . من هم خوبم .
  3. ملیسا

    سلااااااااااااااااااااااااام عزیزمممممممممممممممممممممممممممممم خوبی زیبای من ؟

    سلااااااااااااااااااااااااام عزیزمممممممممممممممممممممممممممممم خوبی زیبای من ؟
  4. ملیسا

    روز ورودت رو به دنیا تبریک می گم سینا ...... تولد sina_6175

    دوست عزیز تولدت مبارک . :gol:
  5. ملیسا

    مرسی . من هم خدا را شکر .

    مرسی . من هم خدا را شکر .
  6. ملیسا

    درود بر شما دوست عزیز شما خوبید ؟

    درود بر شما دوست عزیز شما خوبید ؟
  7. ملیسا

    درود بر شما ، با درخواست شما موافقت گردید . لطفا به لینک دفتر تالار داستان مراجعه فرمایید .

    درود بر شما ، با درخواست شما موافقت گردید . لطفا به لینک دفتر تالار داستان مراجعه فرمایید .
  8. ملیسا

    دفتر تالار داستان

    به نظرم مانی جان ایده ای جالبی هست . تاپیک ها را ایجاد کنید .
  9. ملیسا

    دفتر تالار داستان

    سلام سارا جان با درخواست شما موافقت میشود ، لطفا تایپک را ایجاد نمایید تا تایید کنم . موفق باشید .
  10. ملیسا

    دفتر تالار داستان

    درود بر شما مانی عزیز لطفا تاپیک مورد نظر را ایجاد نمایید .
  11. ملیسا

    دفتر تالار داستان

    درود بر شما دوست عزیز شما تاپیک مورد نظر را ایجاد کنید تا من تایید کنم .
  12. ملیسا

    سارای مهربونم تولدت مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک ...

    سارای مهربونم تولدت مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک . [IMG]
  13. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    نباشد. در هر کنفرانس و سمینار و نمایشگاهی هم شرکت می کنم. فکر می کنم انسان آفریده شده تا همه چیز را بداند. شما که وقت بسیاری برای بدست آوردن اطلاعات و کسب معلومات دارید، بی هدف اینجا نشسته اید و روزهای عمرتان را تلف می کنید. گرچه دانشگاه خوب است، اما بهتر است به فکر کاری هم باشید. نمی دانستم...
  14. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    امید، می دانی این ها حاصل تحقیقات سه ساله اوست. اما آن را به من داد. ببین اول آن هم یک شعر برایم نوشته. می خواست شعر را برایم بخواند اما حرفش را بریده، گفتم: لازم نیست که بخوانی من از شعر خوشم نمی آید. تازه یک باغبان زاده چه شعری می تواند بگوید؟ صورت پروانه به یکباره سرخ شده فریاد کشید: سارا...
  15. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    داشت. چقدر چهره اش دلنشین و مهربان بود. تصمیم گرفتم. فردا دوباره مخفیانه بروم و پیدایش کنم. با این فکر احساس آرامش کردم. قلبم از آن احساس خوشایند به تپش افتاده بود. صبح پر کاری را شروع کرده بودم. از قرار معلوم مهمان داشتیم. با اینکه شنیده بودم خانوادۀ خانم جون می خواهند بیایند اما زیاد راضی...
  16. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    داشته باشیم. سامان برخاست و شروع به قدم زدن کرد. عصبانی و آشفته بود. یک دفعه به طرفم آمد و در حالیکه از بالای سرم چشمان مهاجمش را بر من دوخته بود گفت: ببین فکر می کنم می توانیم یک گفتگوی کاملاً منطقی با هم داشته باشیم. اگر به گذشته نگاه کنیم، می بینیم که من هم پدرم را در آن حادثه از دست...
  17. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    شانه هایم را گرفته بود و با من می گریست. به مردمی که با تعجب متوجه ما بودند، اهمیتی نمی دادم. سامان دستم را گرفته و از سالن خارج نمود. وقتی آرام شدم سرم را بلند کرده به چشمهایش نگریستم. چشمهایی که پر از اضطراب و غم بود بر من دوخته شده بود: قاصدک، نمی دانی چقدر متأثر شدم، خیلی غم انگیز بود. -...
  18. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    اعصابم به شدت تحریک شده و حوصله ام سر رفته بود. فریاد کشیدم: سامان بس است. به تو اجازه نمی دهم مرا تحقیر کنی. این حرفها چه معنایی می دهند؟ - خوب است. نقشت را خوب بازی می کنی. تو با این حرف نشان دادی که دلباختگان فراوانی داری، اما من منظورم فقط سپهر بود. چقدر این حرفها احمقانه و پوچ بودند...
  19. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    اینجا می آمدیم خیلی مشتاق بودم شما را زیارت کنم و خدمتتان تسلیت عرض کنم ولی مثل اینکه مصیبت وارده بیش از ظرفیت تحمل شما بوده که از حضور در جمع خودداری کرده اید. در عوض کنایه هایش لبخندی زدم و گفتم: این مصیبت هر چند برای من ضربۀ سخت و شدیدی باشد که نتوانم در جمع حضور داشته باشد، اما از جهاتی...
  20. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    و این را به وضوح نشان می داد. وقتی حال خانم سروش بدتر شد، همه می دانستیم که بایستی منتظر باشیم. او واقعاً روزهای آخر عمرش را می گذرانید. دسته دسته دوستان و آشنایانشان برای آخرین دیدار به ملاقات او می آمدند. آرین نیز به همراه خانواده اش آمده بودند. همینطور دکتر پاینده که سالهای متمادی پزشک...
بالا