مَردمِ کوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیکار را نفهمیدند
وصلههای لباس و پاپوشاش، و یتیمان مست آغوشاش
راز آن کیسههای بر دوشاش، در شب تار را نفهمیدند
مردمِ دلبریده از بعثت، که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس، قصه غار را نفهمیدند...