یکی بود، یکی نبود. پیرمردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی، شلوار قصب و گیوه ی تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه ی شهر.
بیرون از دروازه ی شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته ی عمو نوروز بود و...