داشتم مي رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پيشونيم رو ببوسه.
و بعد سوار قطار شدم.
وقتي قطار به ته دره سقوط کرد.
همه مردند و من هم مردم.
از بالا تلاش دکترها رو مي ديدم.
بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بي فايده ست و رفتند.
و من ياد بوسه همسرم افتادم. و در همين...