یک زمان کودک بودم...
کودکی شاد و تهی... تهی از هر چه سیاهیست... تهی از غم!
می دویدم خنده کنان, در پی یک پروانه!
و تماما شادی و عشق!
عشق به عروسکهایم! (به قدر وسع خودم!)
من هنوز یادم هست...
عصر تابستان بود...
روی یک تاب سوار...
پیش میرفتم تا اوج...
در همان بالاها, من به خورشید رسیدم... و به...