نتایح جستجو

سلام ممنون از نظرتون راستش چون من تازه به این باشگاه اومدم هنوز با امکانات باشگاه اشنا نیستم به همین دلیل فکر کنم جواب پیام شما رو نتونستم بفرستم بازم ممنون خوشحال میشم همیشه نظر بدید خیلی گلیددددددددددددددددد

سلام مرسی از گل هاتون من رو تشویق میکنید دوباره بنویسم لطفا نظرم بدید خیلی خوشحال میشم

احساس می‌کنم مرده‌ام ..... دستانم را، به دستان ِ خدا گره زده‌ام ..... واز اب ایینه عبور کرده ام به شب سلام میکنم به ماه لبخند میزنم به اسمان می گوییم که ستاره بخشی از دریاست به بشر میگوییم جای قاب خالی در دل عکس خدا را بگذارند نقشی از جنس طبیعت به شکوه لبخند زیبا به ارامش اغوش مادر به...

رفتم از قصه برون من شبه حادثه گذشت اما دل من دگر نخندید دل من دگرنخندید پر شد از حدیث سرما کوچه ای شهر دلها حجم سایه ها زیاد است بعد از اسارت تو بعد از این مرگ دوستان مرگ سهراب ونداها چه بهار دلگیری همه هستیم اما زیر برگهای زرد وخشکیده بعد از این بهارفصلها شکوفه نداد اما دست من به رنگ سبز است...

سلام شما هم سالی خوب همراه با شادی و سلامتی داشته باشید

درافق هر نگاه جای برای خنده هست دستی برای یک نوازش گرم ولبی برای با هم خندیدن بهار تنها یک پنجره را باز میکند ان هم زنده شدن زمین، اری ولی در دل همه ما بهار جاویدان است نگاه کن مادری به انتظار لبخند تو شاید پدری، لبانت را بگشا وبخند برای انهایی که به خنده توزنده اند ووجودت را از غم ها پاک کن من...

سلام سلام به گل کنار دیوار که روییده کنار تمام ارزوهای من، سلام منم من تنهایی تنها میون کوله باری از رنجها تواسم من رو بین تمام خط خطی های روی دیوار بکش بگواین هم پژمرده شد امشب منم تنها شدم بین کوله بار غم ،سلام روزگار مرگ های تدریجی من هم گرفتار روزمردگی شدم دارم روزهای خودم رو بدون ارزو...

مرسی شب شما هم زیبا وپراز شهاب های ارزو شب خوش

سلام خوبی؟ فکر کنم کاربر خیلی خیلی فعالی هستی نوشته های شما همه جا هست قشنگ هستن

ارزوی من ارزوی من بودن در دنیایی است که خشم پدری دستان گرم مادری را از فرزندش میگیرد ارزوی من بودن در دنیایی است که پیکر نحیف یک زن زیر خشم یک مرد خورد میشود ارزوی من بودن در دنیایی است که ارزوی یک پسر بچه خوردن یک تکه نان داغ است ارزوی من بودن در دنیایی است در دستان دختری تکه پارچه ایی است که...

سلام مرسی خوشحالم از شعرها خوشتون اومد جوجو جون چه اسم بامزه ای داری

سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم و کسی صدای مرا نشنید! تنها چند سایه ی سر براه، همسایه ی صدای من بودند! گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید! گفتم: کتاب ِ تربیت ِ شگ و تربیت ِ کودک را در یک قفسه نگذارید! گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست! گفتم : تمام این سالها صادق و سهراب برادر بودند می...

جان می دهم به گوشه ی زندان سرنوشت سر را به تازیانه ی او خم نمیکنم افسوس بر دو روزه ی هستی نمی خورم زاری براین سراچه ی ماتم نمی کنم

هيچ کس ويرانيم را حس نکرد... وسعت تنهائيم را حس نکرد... در ميان خنده هاي تلخ من... گريه پنهانيم را حس نکرد... در هجوم لحظه هاي بي کسي... درد بي کس ماندنم را حس نکرد... آن که با آغاز من مانوس بود... لحظه پايانيم را حس نکرد