تو مرا...
آنقدر آزردی،
که خودم کوچ کنم از شهرت،
بکنم دل ز دل چون سنگت،
تو خیالت راحت،
می روم از قلبت،
می شوم دورترین خاطره در شب هایت.
تو به من می خندی،
و به خود می گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی...
بر نمی گردم، نه!
می روم آنجایی،
که دلی بهر دلی تب دارد،
عشق زیباست و حرمت...