پیرمرد: «دلت گرفته، آره؟ دل همه میگیره، دل داشته باشی میگیره دیگه... یا رفیق من لارفیق له... ای رفیق کسی که...»
سرباز: «رفیقی نداره...»
پیرمرد: «توئم قشنگیا... از خودی... خب حالا میخوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه؟ توئم چشماتو ببند... دِ ببند دیگه... خب، چی میبینی؟»
سرباز: «هیچکس.»...