شهر ما یه تپه داشت. که بالاش یه چشمه داشت. هیکلش پر از درخت بود. یه زمانی که شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد، زنا میرفتن لباساشونو پای جوبی که آبش ازون چشمه می اومد می شستن. انقلاب که شد همه ریختن تو شهر ما. اما شهرداری دیگه به هیشکی مجوز نمیداد. اونایی که اومده بودن، دیگه نمیخواستن برگردن...