کـاش آسـمان حرف کــویر را می فهمیـد
و اشـک خود را نثـار گـونه های خشـک او میکرد
کـاش واژه حقیـقت آنقـدر با لبـها صمیـمی بود
که بـرای بیـان کردنـش به شهـامت نیـازی نبود
کـاش دلهـا آنقـدر خالـص بودند که دعاها،
قبل از پایـین آمدن دستها مستجـاب میشد
کـاش شـمع،حقیـقت محبت را در تـقلای بـال...
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم !
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط...