یه روز خانم همسایمون و شوهرشون و بابا و مامانم دم در داشتن صبت میکردن، یه نینی کوچولوام داشتن که تو کالسکه نشسته بود، منم خواستم یه کوچولو بخندونمش گفتم عزیزم بپر بغل بابا!!!دیدم همه چشماسون گرد شده و با خشم دارن منو نیگا میکنن! منم به سرعت محل حادثه رو ترک کردم!! :دی