نتایح جستجو

  1. JRG

    كل كل فوتبالی

    بابا SS درشبانه روز چندساعت فوتبال نگاه میکنی؟! اطلاعاتت خیلی فنی و به روزه
  2. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت زن طلحك فرزندي زائيد. سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟ گفت: از درويشان چه زايد، پسري يا دختري. گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟ گفت: اي خداوند، چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه برانداز.
  3. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت شخصی با كمان بي تير به جنگ ميرفت كه تير از جانب دشمن آيد بردارد. گفتند: شايد نيايد. گفت: آنوقت جنگ نباشد.
  4. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت شخصی به جنگ شير ميرفت. نعره و تيز ميداد. گفتند: نعره چرا ميزني؟ گفت: تا شير بترسد. گفتند: چرا تيز ميزني؟ گفت: من نيز ميترسم.
  5. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت حاكم نيشابور شمس الدين طبيب را گفت: من هضم طعام نميتوانم كرد تدبير چه باشد؟ گفت: هضم شده بخور.
  6. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت میهمانی در خانة میزبان خواست نماز گذارد. پرسيد كه قبله چونست؟ گفت: من هنوز دو سال است كه در اين خانه ام. كجا دانم كه قبله چونست؟
  7. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت زني پيش واثق دعوي پيغمبري ميكرد. واثق از او پرسيد كه محمد پيغمبر پس دعوي « لا نبي بعدي » بود؟ گفت: آري. گفت چون او فرموده است كه نفرموده « لا نبيه بعدي » ، تو باطل باشد. گفت او فرمود كه لا نبي بعدي است.
  8. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحك خواست كه او را از آن ملالت بيرون آرد. گفت: اي سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجيد و روي بگردانيد. طلحك باز برابر او رفت و همچنين سؤال كرد. سلطان گفت: مردكِ قلتبان سگ، تو با آن چه كار داري؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چون بود؟ سلطان بخنديد.
  9. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت جمعي به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر يك سر ملحدي بر چوب كرده م يآوردند. يكي پائي بر چوب مي آورد. پرسيدند كه اين را كه كشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نياوردي؟ گفت: تامن برسيدم سرش برده بودند.
  10. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت شخصی با سپري بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگي بر سرش زدند و بشكستند. برنجيد و گفت: اي مردك كوري، سپري بدين بزرگي نميبيني، سنگ بر سر من ميزني.
  11. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه اي عسل به دكان برد. خواست كه به كاري رود جحي را گفت: در اين كاسه زهر است، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي. گفت: مرا با آن چه كار است. چون استاد برفت جحي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد...
  12. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت شخصي دعوي خدايي ميكرد. اورا پيش خليفه بردند. او را گفت: پارسال اينجايكي دعوي پيغمبري ميكرد، او را كشتند. گفت: نيك كرده اند كه من او را نفرستاده بودم.
  13. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت فصاديِ ابوبكر نام رگ خاتوني بگشاد، چون نيشتر بدو رسيد بادي از وي جدا شد. خاتون از شرم خود را بينداخت و بيخود شد. بعد از زماني گفت: استاد ابوبكر حالي چون ميبيني. گفت: خاتون خون ميرود، باد ميرود، زبان از كار افتاده است، انشاءالله كه خدا لطف كند
  14. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت قزويني انگشتري در خانه گم كرد، در كوچه ميطلبيد كه خانه تاريك است.
  15. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت يكي در باغ خود رفت. دزدي را پشتواره پياز دربسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه مي گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا م يربود دست در بنه پياز ميزدم از زمين بر م يآمد. گفت: مسلم، كه گرد كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من در اين فكر بودم كه آمدي.
  16. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت شخصي با دوستي گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مراخبرشد موشان تمام خورده بودند. او گفت: من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد من تمام خورده بودم.
  17. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت عسسان شب به قزويني مست رسيدند. بگرفتند كه برخيز تا به زندانت بريم. گفت: اگر من به راه توانستمي رفت به خانة خود رفتمي.
  18. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت درويشي به در خان هاي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود گفت: نيست. گفت: چوبي هيم هاي. گفت: نيست. گفت: پار ه اي نمك. گفت: نيست. گفت: كوز ه اي آب. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت: به تعزيت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانة شما ميبينم، ده خويشاوند ديگر م يبايد به تعزيت...
  19. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت جحي بر ديهي رسيد و گرسنه بود. از خانه آواز تعزيتي شنيد. آنجا رفت و گفت: شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. كسان مرده او را خدمت بجاي آوردند چون سير شد گفت: مرا بسر اين مرده بريد. آنجا برفت مرده را بديد و گفت: اين چه كاره بود؟ گفتند: جولاه. انگشت در دندان گرفت و گفت: آه، دريغ هركس...
  20. JRG

    داستان هاي كوتاه

    حکایت شيخ شر فالدين درگزيني از مولانا عضد الدين پرسيد كه خداي تعالي شيخ ان قل هل » را در قرآن كجا ياد كرده است. گفت: پهلوي علما آنجا كه ميفرمايد بگو آيا دانايان با نادانان ] .« يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون برابرند.]
بالا