نشست توی ماشين، دستاش مى لرزيد، بخارى رو روشن كردم. گفت ماشينت بوى دريا ميده ،
گفتم ماهى خريده بودم.
گفت ماهى مرده كه بوى دريا نميده،
گفتم هر چيزى موقع مرگ بوى اون جايى رو ميده كه دلتنگشه،گفت من بميرم بوى تو رو ميدم؟
شيشه رو كمى دادم پايين و با انگشتم زدم به سيگار تا خاكسترش بيوفته بيرون.
گفتم تو هيچ وقت نمى ميرى، لااقل برا من...
گفت تو بميرى بوى چى ميدى؟
گفتم تا حالا پرنده به آسمون گره زدى؟
گفت نه،
گفتم من بوى پرنده اى رو ميدم كه آسمونش رو گم كرده بود،
گفتم تو اولين بار منو به آسمونى كه نداشتم گره زدى، من بعد مرگ بوى مه و ابر، بوى بارون بوى ماهِ كامل رو خواهم داد، بوى يه روز برفى رو كه دستات براى هميشه توی جيب هاى پالتوی من گم شد.. بوى جاده هاى تكاب به بيجار، بوى دارچين، بوى تموم كودكانى كه كنار گردنت به خواب رفته بودند، كودكانى كه خواهران كوچك تو و بازمانده هاى لب هاى من از جنگ جهانى بوسيدن ات بود. گفت بس كن اشكم در اومد و ماشين تو بخار نفس هاى گرم و گريه هايش گم شد. ما هيچ وقت بوى همديگر را نداديم.پنجره خیلی وقته بسته شده دادا