از چهارشنبه سوریِ سُر خورده در
آتش پارگیِ چشمانت... تا
خانمان سوزیِ شیطنت های تو..،
هیچ شعری
از پسش بر نخواهد آمد،
حسِ خود سوزی را
که در باورم لانه کرده است..
شبیه آتشی که
زبانه اش نای چانه زدن نداشت،
سرخی ات را
به شعله شعله ام جولان می دادی،
که آتش را به شعر می کشیدی و
شاعر را به بطالت..
آتش که از خجالت آب شود
شاعر سرش را دودستی می چسبد.. که
این واژه ها
به توصیف زیبایی ات، قد نمی دهند.. و
آن فکرها..،
به بکریِ تو کارگر نیستند..،
مادامی که
با چشم هایت، آتش می سوزانی..
با تاخیر چهارشنبه سوریتون مبارک
