دوست داشتن
فقط گفتن "دوستت دارم" نیست
بگذار دوست داشتنت
مثل نشانی خانه ای باشد
که نه از کوچه اش معلوم است
نه از رنگ درش
و نه از پلاکش
و فقط آن را
از عطر گل های باغچه اش میشناسی.
گاه می اندیشم ، چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران ...
و انسانهایی در زندگیم باشند زلال تر از باران ...
دلم یک اتفاق تازه
می خواهد
نه مثل عشق و دل دادن
نه در دام غم افتادن
دگر اینهاگذشت از ما
شبیه شوق یک کودک
که کفش نو به پا دارد
و گویی کل دنیا را در آن
لحظه به زیرکفش ها دارد
دلم یک شور
بی اندازه می خواهد
دلم عشق تورا
نه...خود تو را می خواهد..
سلام خواهری خوبی النازجوووووووووووووووووووونم؟
سال نوت مبارک گل من
دلم واست خیلییی تنگ شده بود خانومی... اومدم اما نیستی کاش اینکه میگن دل به دل راه داره واقعا راست بود
ممنون که به یادم بودی النازم اگه تو رو نداشتم وقتی میومدم هیشکی یادم نکرده بود ممنون از اینکه هستی
سیزده بدرسال دگرهیچ کس نباشد دربدر
ازعشق ومهروعاطفه قلبی نباشد بی اثر
خاموش وسروناامیدهرگزنباشدیه نفر
هرگزنیافتدیک درخت ازضربه سرد تبر
ازجنگ وخونریزی زمین خالی بماند سربه سر
هرگز نماند کودکی بی سایه سبز پدر
تنها دلی که عاشق است باشد به هرجا معتبر
ازجان پاک عاشقان باشد جدا شروخطر
چشم انتظار هرانکه هست آید عزیزش از سفر
بی غصه باشندمردمان سال دگرسیزده بدر
سیزده بدرتون مبارک
تو را ببیند،تو را ببیند نه اندام ِ زنانه ات را،نه لبانلوندت را،نه اعتبار و عنوان ِ تحصیلی ات را
تو را با نداشته هایت هم ببیند باخطوط ِ زیر چشمانت باموهای پریشان ولباس های گشاد و راحتت
،دلت می خواهد که مردت،فکرت را ببیند .شادی کودکانه ات را لمس کند و غمت
را از نگاهت بخواند،مردی را می خواهی که به خاطر داشته باشد تو بادمجان
دوست نداری و به باد ِ کولر های آبی حساسیت داری و صبح زود نمی توانی صبحانه
بخوری...مردی که یادش باشد هنوز وقتی ابی " مدادرنگی " را می خواند تو دوست
داری به یاد ِ روزهای نوجوانی ات ، دم بگیری و ...
گاهی که دلت از دنیا می گیرد ...گاهی که حس می کنی به آخر ِ خط رسیدی و دیگر
همه چیز تمام شده... مردی را می خواهی که سر در گمی ات را به لبخندی تمام کند
به لمس ِ مهربان ِ دستی ..به عاشقانه ی آرامی در زیر گوش ِ تو ...
دلت ،فرهاد می خواهد آنگاه که دنیا به چشمت بیستون گشته!...
و دلت خیلی چیزها دیگر می خواهد
فقط کافیست زن باشی و ....
هیچ فرقی نمی کند احساسی باشی یا که سرد و مغرور...عامی باشی یا روشن فکر
...اشکت دم مشک باشد یا کمی دورتر ...
همین که " زن " باشی،کفایت می کند!
گاهی دوست داری که دنیا را به حال ِ خود وا گذاری و چشم ببندی به روی همه چیز
به ساعات کارِ اداری ات ، به ریشه ی در آمده ی موهایت،به اجاق گاز خاموش ،به گریه و بهانه گیری فرزندت
دلت می خواهد دکمه ی توقف دنیا را بزنی و سهم تو از تمام ِ قیل و قال ِ هستی
، آرامش ِ آغوشی باشدبه سیطره ی عشق ،آغوشِ امنی که تو اشک هایت را در آن باران شوی ،بی محابا
...بی بهانه ...تنها آغوشی می خواهی و دست ِ نوازشی بر گیسوانت ...
گاهی دلت می خواهد که مرد همان مرد قصه های مادر بزرگ بیاید و زل بزند به چشمانت ،
تمام شدن هایی هست که تمام نمیشود
تمامت می کند!
مثل رفتن های اختیاری
ماندن های اجباری
مثل هجوم خاطرات به آنی
مثل طعم تلخ دیدن یک یادگاری
و زل زدن به یک صندلی خالی
و حرف زدن با کسی که دوستش داری،در حالی که تنهایی
با حالی شبیه دیوانگی، بیماری...
تمام شدن هایی شبیه ترک کردن یک مرد سیگاری
می کشی و میگویی این نخ آخر بود
و باز نمی توانی دست از این لعنتی برداری..........!
ببخشید بابت تلخ نوشته هام شبتون اروووم دوست عزیز
برای ما بهتربود که هر دویمان
جدا جدا تنها باشیم
دو تنهایی زیر یک سقف
دو تنهایی روی یک تخت
دو تنهایی در آغوش هم جا نمی شد
به دنیا آمدیم تا
جهنم را بزرگتر کنیم
با هر قدم از هم دور شویم
با هر قدم فراموش کنیم
نام کسانی را که دوست می داشتیم...
محمد_صابر_شریفی
شبتون اروووم
بعضیوقتها احساس میکنم که هیچچیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛
بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری
به دنیا می آیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند !
ارنستو_ساباتو
آدمها آنقدر زود عوض می شوند!
آنقدر زود که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین
دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است!
زویا_پیرزاد
سلام
در دانشگاه
یک کتاب
خانواده ام را تنظیم می کند
در خانه
تلوزیونی ۲۱اینچ
من بیدارخواب
تو
نتیجه ی آزمایش بارداری
ما واریز وام دانشجویی و ازدواجیم
دستم دهانم را گرفته
که باقی مانده ام بیرون نریزد
بیرون نریزد از این شعر
کلمه ای که دوست داشتم نام تو باشد
باید از خودم دست بردارم
و بروم نامت را که در خوابگاه زندگی می کند
بیدار کنم
از اینجا به بعد
دارم دنبال شناسنامه ات میگردم
و تلویزیون دارد اسپرم پخش می کند
نگرانی ام بی دلیل نیست
وقتی در هر خوابگاه چند تلوزیون گذاشته اند
و وقتی که مجری اخبار نیمروزی می گوید
نجات غریق
دختری را نجات داده
که رفته بود
عضوی از خانواده دریا باشد.
برای سفر نبسته ام.
این چمدان
نه راهی راه آهن است
نه جاده.
بگذار پیراهن ها
با خاطرات آن سال ها و
تن ها و
تنهایی ها
توی انباری آرام بگیرند.
رویا شاه حسین زاده