این خانه
با خیال تو
رنگ دیگری به خود گرفته...
انگار
پنجره أش دنبال تو می گردد
هر وقت باز می شود رو به خیابان...
انگار
اتاق هایش
حبس کرده أند بوی عطر تو را
برای شب های نبودن أت...
انگار
این تخت
اندام تو را
بر روی خودش حکاکی کرده
و من
هر شب
چنان در آغوش أت می گیرم
که تمام اجزای خانه
شک می کنند به نبودن أت...
محمدقدیم