سگی نزد شیر آمد و گفت با من کشتی بگیر
شیر سر باز زد.
سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت.
شیر از مقابله با من هراس دارد.
شیر گفت:
سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند
که با سگی کشتی گرفته ام
سرباز : میشه برم دوستمو که زخمی شده نجات بدم
فرمانده : ارزشش رو نداره تا تو بری اون مرده
ولی سرباز رفت و با جنازه دوستش برگشت
فرمانده : دیدی گفتم ارزش نداره
سرباز : چرا داشت وقتی رسیدم بالا سرش گفت میدونستم که میای رفیق........................