"زهرا"
پسندها
1,188

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/479861-فقد-برای-خودمه?p=7842599&viewfull=1#post7842599
    قطاري که به مقصد خدا ميرفت در ايستگاه دنيا توقف کرد..
    پيامبر رو به جهانيان کرد و گفت:
    مقصد ما خداست
    کيست که با ما سفر کند؟
    کيست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟
    کيست که باور کند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟
    کيست که...
    و قطار همچنان بسوي خدا مي رفت.
    قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکي بر آن قطار سوار نشدند.
    از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
    در هر ايستگاه که قطار ميايستاد کساني سوار و پياده مي شدند.
    قطار مي گذشت و سبک تر مي شد زيرا سبکي قانون راه خداست.
    قطار به ايستگاه بهشت رسيد.
    پيامبر گفت:اينجا بهشت است مسافران بهشتي مي توانند پياده شوند.
    اما اينجا ايستگاه آخر نيست.
    مسافراني که پياده شدند بهشتي شدند.
    اما اندکي باز هم ماندند و قطار دوباره به راه افتاد.
    ....و بهشت جا ماند.
    آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:
    درود بر شما راز همين بود.آن که مرا ميخواهددر ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.
    آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري...........

    عرفان نظر اهاری
    فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

    بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

    آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ولی من صدای دعای تورا نشنیدم!

    بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!!
    دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
    تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود
    رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
    جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود
    جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
    و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
    گر چه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
    که نهانش نظري با من دلسوخته بود
    کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
    در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
    دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت
    الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
    يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد
    آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
    گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
    يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
    شاید وقتی تو میرسی نباشم که دستاتو توی دستام بگیرم
    نمی دونی چه حالیم از این که همون روزی تو میرسی که میرم
    به قدری چشم به رات بودم که میشد ..تموم جاده هارو تو نگام دید
    همه دلشوره ی دریا رو میشد..تومرداب زمین گیر چشام دید
    همیشه اشتیاق مبهمی هست ...واسه اون که باید بی تاب باشه
    غروبا که دلم میگیره میگم:شاید امشب شب مهتاب باشه
    شاید امشب شب مهتاب باشه
    عجب هوایی است برای من
    عجب بارانی است اااای..دلم
    عجب سودایی بر سرم
    عجب خدایی ......
    خدای کوه و دریا و باران
    خدای مه و فلک و چرخ
    خدای من!
    خدای تنهاترین من!
    خدایا به تنهایی ات قسم که تنهایم
    خدایا چون تو را دارم حرف از تنهایی زدن کفر است
    خدایا تا پشتم به پشتت گرم است ..
    حرف از بی پناهی زدن کفر است
    خدایا تا داشتنت ....من بنده ی گنه کار کفر میگویم
    اگر تقسیم کنم احساسم را با کسی ..
    کفر است خدایا........کفر
    "زهرا"
    امشب درسر شوری دارم
    امشب در دل نوری دارم
    باز امشب در اوج اسمانم
    بازی باشد با ستارگانم
    امشب یک سر شوقا شورم
    ازاین عالم گویی دورم
    ازشادی پرگیرم
    که رسم به فلک
    سرود هستی خوانم
    در بر حور و ملک
    در آسمان ها پروا فکنم
    سبو بریزم...ساغر شکنم
    امشب یک سر شوقاشورم
    از این عالم گویی دورم
    با ماه و پروین سخنی گویم
    وز روی مه خود اثری جویم
    جان یابم زین شب ها
    ماه و زهره را به طرب ارم
    از خود بیخبرم..
    نغمه ای برلب ها...
    امشب یک سر شوقاشورم
    از این عالم گویی دورم
    السلام علی الحسین،وعلی علی بن الحسین،وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین(ع)
    ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ
    ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻦ
    ﺑﺎ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﮎ ﺗﯿﺰ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺑﻠﻨﺪ
    ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ
    ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ...
    ﻧﻪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻣﻄﺒﺦ
    ﺑﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﻭﺭ ﺳﺮ
    ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﮐﻔﮕﯿﺮ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﻓﺎﺭﺳﯽ
    ﻭ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ :
    ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ...
    ﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ
    ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ
    ﺑﺎ ﻗﺮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ
    ﻭ ﺩﻭﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
    ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ...
    ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ
    ﺑﺎ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺑﮓ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮐﺘﺎﻧﯽ
    ﺭﻭﯼ ﺟﺪﻭﻝ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ
    ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﯽ ﺍﯾﺪ
    ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ
    ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﻏﻤﻬﺎ ﻭ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎ
    ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ
    ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮﯼ " ﻃﻌﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻣﺪﻥ " ﻻﺷﺨﻮﺭﻫﺎ
    ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ .. ﻧﺸﺎﻥ - ﺗﺮﺱ - ﻧﯿﺴﺖ !
    ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻃﻌﻤﻪ ﺍﺵ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺭﺯﺵ
    ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
    ﻧﻪ. ﻣﻦ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...
    ﺍﻣﺎ :
    ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻌﻤﻪ ﯼ ﺩﺳﺘﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ
    ﻫﺎﺳﺖ ﺑﺎ ﻻﺷﺨﻮﺭﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
    ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥِ ﺟﻨﮕــَـﻠَﻨﺪ ! ﻭ ﺑﺒﺮ ﻗﻮﯼ
    ﺗﺮﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥِ
    ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ! ﺍﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩَ ﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﻪ
    ﺩﺳﺘﻮﺭِ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺩﺭ
    ﺳﯿـــﺮﮎ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﭙَﺮﻧﺪ !
    ﻭﻟــﯽ " ﮔﺮﮒ" ﺭﺍﻡ
    ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ !
    ﺑﺮﺍﯼِﮐــَــﺴﯽ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﻭ . .
    ﻫﻤـــﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ " ﮔﺮﮒ"
    " ﺣُــﮑﻤﺶ "
    " ﻣـــــــَـــــﺮﮒ " ﺍﺳﺖ
    توباز ترکم کن ...مردن به این آسونیا هم نیست
    دیشب به هزار در زدم فال و خوب نیامد
    به هزار ستاره سپردم ولی خوب نیامد
    گفتم خسته ام ....نبودن بهتر است
    از این دنیا کمی دل کندن بهتر است...
    مرا پیش نگار جای بهتری است...
    گفتم هزار بار که دلم گرفته اما کسی نبود
    جز من و خدایم کسی نبود...
    قرآن به سر ناله کنان خوابیدم
    در طلب کمی آرامش خوابیدم..
    به خوابم امد و گفت صبوری بهتر است
    این همه رنج کجا؟زندگی کن....بهتر است
    این قدر ناله نکن ...کمی صبر پیشه کن
    شاید دلت ارام گرفت ....کمی صبر پیشه کن
    باشد .....
    زندگی را با تمام سختی اش دوست می دارم
    اگر چه تلخ ..سخت ..ولی دوست می دارم
    "زهرا"
    منم ان پروانه ی از پیله برون تافته ام
    منم ان عشق به دل بافته ام
    دیشب رهگذری به خانه ای آمدم
    ای صد لعنت و نفرین به من که گم کردم راه رفته ام
    ای قلم ننویس از چشمایم
    وان در دل اسمان فرو رفتنم
    ای قلم ننویس باز کناری بایست
    باز کناری بایست ودل تهی کن
    امشب صدای رعد در گوشم پیچانده ام
    دل را از همه کس تهی خوانده ام...
    ای دل بگذار شبی به ارامش باشم
    شاید غمی از دل به شبی مسافرش باشم
    یا شاید راهش را بسته ای ..
    که رفتنش را مدام می خوانی
    ای کاش قراری بود جز فرار
    ای کاش کمی در دلتنگی پیشت می ماند
    ای کاش دلت را تنها نمی گذاشت
    ای کاش اوهم مثل تو کمی احساس داشت
    "زهرا"
    گفته بودی ولی نشد انگار
    گفته بودم نفاق می افتد
    اتفاق اتفاق می افتد
    گفته بودم شکست خواهم خورد
    از تو هم ضربه شست خواهم خورد
    گفته بودم در اوج ویرانی
    از من و خانه رو بگردانی
    گفته بودم اما عقب عقب رفتی
    شب شنیدی و نیمه شب رفتی
    دیدی اخر نفاق هم افتاد
    اتفاق از اتاق هم افتاد
    چشم باز کردم از تو بنویسم
    لای درباز و باد می امد
    بادعا ها ی پشت در پشتم
    باید این درد مختصر میشد
    حرف ها را به کوه می گفتم
    قلبش از موم نرم تر میشد
    علیرضا آذر
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا