nazanin jamshidi
پسندها
3,225

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نفسهای من؛ نفس های تو!


    مگر فرقی هم می کند؟


    تو در من نهفته ای و من در تو مستتر...


    آغوش تو، مامن همیشگی من است...


    تقدس عشقت را باور کرده ام...


    من از تو جان می ستانم ... تو جانم می دهی...


    آرامش ابدی را تو نشانم می دهی...


    هرگز ترکت نخواهم کرد... هرگز...


    نازنین فاطمه جمشیدی




    عزیز دلم!

    یا شکلاتی از عشق،کام تلخ تنهایی ام را شیرین کردی

    و مرا جانی تازه بخشیدی...

    تعهد و تعلق را به من آموختی...

    نوری از شور و شعف را به چشمانم پاشیدی....

    و فروغ زندگی را به نظاره نشستی...

    حال هستی ام، سرنوشتم با تو معنا می گیرد....

    این تو بودی که طعم دلنواز مهر را به من چشاندی....

    من به تو مدیونم!

    جسم را... روحم را... از تو به عاریت می گیرم...

    از تو که مرا شریک لحظه هایت خوانده ای ...

    شمائلی از وفاداری ... ازمحبت ... از انفاق را به رخ تقدیر هفت رنگ کشیده ای..

    و تا به امروز ، مرا چون بتی زیبا پرستیده ای...

    دوستت دارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    همسرم!

    ورق پاره های دیروزم را برمی دارم...

    تمامی سطرها پر از دلتنگی ست...

    جایی میان کلماتم باز می کنم و نام تازه ی تورا می نویسم...

    تورا همه می می شناسند... حتی سنگ هایی که قلبی ندارند...

    همه گلها بوی تورا می دهند و عطر نفس های تورا تداعی می کنند...

    حتی باران به عشق دیدن تو، درخیابان ها قدم می زند و برای تو دلربایی می کند...

    من از وقتی خودم را شناختم مشقهایم پر از نام تو بود...

    انسانی به پاکی و رلالی فرشته و خاص بودن ماه...

    آری نگارم...

    تو سالهاست همدم همیشگی رویاهای من هستی و حال به واقعیت پیوستی

    دوستت دارم...


    نازنین فاطمه جمشیدی


    فرشی از گل پاهایم را نوازش می دهد...

    بارانی از جنس محبت هستی ام را بوسه می زند...

    و بادی مهربان موهایم را به پایکوبی می کشاند...

    من در زیر چتری از خاطرات ناب و دوست داشتنی ام ایستاده ام ...

    به خاطرات شیرینم و در حقیقت به تو می اندیشم!

    به تو که روح مرا... جسم مرا... قلب مرا تسخیر کرده ای...

    و در زندگی من به تحصن نشسته ای...

    مرا مجذوب محبت های بی دریغت نشانده ای...

    و در خودت به نمایش گذاشته ای...

    من دیگر خودم نیستم، محسور شده ام و به خودم می بالم...

    تو شاهزاده ی بی رقیب قلب من، مجنون شده ای...

    و مرا لیلی خود می پنداری

    نازنین فاطمه جمشیدی


    من عروس بهارم...

    همسر شاهزاده ای از جنس باران...

    که قداست وجودش را از آسمان به عاریت گرفته و پاکی نگاهش را از ستارگان...

    هرم نفس هایش، مهر و ماه را شرمنده می کند....

    شبنم های احساسش بر گلبرگهای دلم می نشیند

    و تن ظریف و ابریشمی ام معطر می شود....

    مرا جانی تازه می بخشد...

    آن هنگام که شمیم حضورش، از دور دست ها به مشامم می رسد...

    روح سبز و بی آلایش اش عاشق ترم می کند...

    او چون فرشتگان اساطیری مرا مجدوب خود کرده است...

    وقتی مرا در میان خود پنهان می کند...

    عطر نفسهایش با تن ظریفم می آمیزد

    و با رقص انگشتانش بر پیچک اندام من، زیباترین ملودی عالم را می نوازد...

    مرا به فراسوی امنیت، به آرامش می رساند...

    همسر من، همانقدر پاک و مقدس است که اهورای ایران زمین...

    نازنین فاطمه جمشیدی


    [IMG]
    نگارم!

    خورشید در بزم نور و عشق، عاشقانه می نوازد..


    و با حریری از آفتاب به سوی من می آید... تو را نشانم می دهد...


    نسیم هلهله سر می دهد... درختان پایکوبی می کنند... ابرها می خوانند... گلها می رقصند...


    و من ازشرم گلگون می شوم ... به آغوش تو تبعید می شوم...


    بستری از جنس امنیت ... از جنس آرامش مرا در برمی گیرد...


    دلم کتیبه ای از احساس است... لمس وجود مهربان تورا می خواند...


    لالایی شعف برانگیز بوسه های تورا می خواهد...


    با عطر تنت به خواب می روم...


    و شمیم نفسهایت را به رویا می برم!


    مرا احساس کن... این منم که در آغوش تو می لغزم... این منم به تو وابسته ام...


    و تو فرمانروای هستی من... قلب من...عشق من...زندگی من ...


    مرا دریاب که محتاج تسکینم!


    مدارا کن ... با تو می مانم...!


    نازنین فاطمه جمشیدی



    خورشید تن طلایی معشوقش را...جاده سبز را... در آغوش دارد ... و من تورا...


    هر دو مستانه، همچون پیچکی به دور نگار خود پیچیده ایم...


    دلمان رهن عشق است


    ونگاهمان کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش... از سکوتی پر از خواهش...


    نگاهم را بخوان... احساسم را بدان...


    این منم که در آغوش تو می لغزم... و تو... شاهزاده ی امارت شیشه ای قلبم...


    محسور شده ام...دیگر خودم نیستم...تو زیباترین احساس منی... نه، تو خود منی...


    و من لیلی قصه های تو...


    همه ی هستی من...


    در این پایکوبی نور و احساس, مرا رها کن در اعجازخوشایند عشق...


    که قصر حریرتنم... جز تو، کسی را شاهزاده خود نمی داند...


    نازنین فاطمه جمشیدی


    نگارم!

    در هر کوی و برزن, ترنم دلنواز باران, نبض حیات را می نوازد...

    باران شورانگیز, بر سر و روی کوچه ها بوسه میزند...

    شیمیم نفسهای عشاق, با نوای دلاویز آسمان, در هم می آمیزد...

    محفلی رویایی ترتیب می دهد...و هم آغوشیمان را جشن می گیرد...

    تو مرا در حصار دستانت می فشاری...

    با بوسه هایت...با نوازشهایت روح خود را در کالبد بی جانم می دمی

    و به من فروغی تازه می بخشی...

    باران شادمانه این لحظات ناب را در دفتر خاطرات زمان تبت می کند

    تا معاشقه مان زبانزد خاص و عام شود

    و رنگین کمان روشن سرنوشت , تحفه دلدادگی مان به حساب آید...


    نازنین فاطمه جمشیدی


    نازنین



    نازنین دوست داشتنی من روح تمام عارفان و عاشقان از ازل تا ابد در آسمان ها در حضور پروردگار عالم، خدای همه ی زیبایی ها و محبت ها پیوند خورده و ما دو دوست و چکیده ی آن پیوند عظیم در عالم ماوراء هستیم.
    عزیز دلم!

    یا شکلاتی از عشق،کام تلخ تنهایی ام را شیرین کردی

    و مرا جانی تازه بخشیدی...

    تعهد و تعلق را به من آموختی...

    نوری از شور و شعف را به چشمانم پاشیدی....

    و فروغ زندگی را به نظاره نشستی...

    حال هستی ام، سرنوشتم با تو معنا می گیرد....

    این تو بودی که طعم دلنواز مهر را به من چشاندی....

    من به تو مدیونم!

    جسم را... روحم را... از تو به عاریت می گیرم...

    از تو که مرا شریک لحظه هایت خوانده ای ...

    شمائلی از وفاداری ... ازمحبت ... از انفاق را به رخ تقدیر هفت رنگ کشیده ای..

    و تا به امروز ، مرا چون بتی زیبا پرستیده ای...

    دوستت دارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    عشق من!

    آغوش تو....

    یعنی امنیت...مبرا از هر پلیدی... از هر سوء نیت...

    یعنی آرامش...یعنی سایه گاهی از جنس نوازش...

    یعنی میعادگاه یک عاشق... یعنی دشتی مملوء از رز... از شقایق...

    یعنی عمیق ترین شادی ...یعنی لبخندی ژرف که تو با ترنم وجودت به من هدیه دادی...

    دوستت دارم..... بی تومیمیرم...

    همیشه عاشق و بی قرارم ....تا تو بیایی و دستانت را بگیرم

    و بگویم پرورگارم سپاسگزارم... با الطاف بی پایانت سجده بر خاک می گدارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی


    قسم

    قسم به چشمای تو....دلم شده فدای تو...

    دنیام شده دنیای تو....رویام شده رویای تو...


    قسم به نگاه تو .... عاشق روی ماه تو...

    آغوش من پناه تو ... من میمونم همراه تو...


    قسم به روزگار تو....من میمونم نگار تو...

    دستای من بهار تو....میشم دارو ندار تو...


    قسم به گذشت تو....میام به سرنوشت تو...

    خونه ی من بهشت تو...نیست لحظات زشت تو



    نازنین فاطمه جمشیدی





    نفسم!

    قصر حریر تنم،

    جز تو هیچ شاهزاده ای را به رسمیت نمی شناسد

    جسم... روحم... همه ی هستی ام پیشکش تو....

    و این معاشقه ی صادقانه، در مقابل چشمان نیلگون دریایی مطهر، گوارای وجودت

    دوستت دارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    عشق من!

    مرا به طنین روح نواز ساحل بخوان....

    به بستر آب های زلال....

    به آن محفل بی ریای حباب های ترانه خوان...

    به ضریح مطهر دل....

    به آواز خوش آهنگ مرغان دریایی...

    به حلقه ی دستان پرتمنا بر تن ظریف پیچک مهر...

    به فصل قطره های بی کران عاطفه ...

    به هرم نفس های مقدس عشق...

    به آغوشت بخوان...

    که من بی تاب ترین لیلی دنیام...

    و تو بی همتاترین مجنون هستی...

    دوستت دارم

    نازنین فاطمه جمشیدی



    شب مامن ناگفته هاست...


    ناگفته های من...ناگفته های تو... مست نگاه من...آغوش پاک تو...



    آرامش خیال من...شانه های ستبر تو...گونه های ترد من...بوسه های مکرر تو...



    کالبد بی جان من... نفسهای حیات بخش تو... اشتیاق بی وصف من...معاشقه ی سحر آمیز تو...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    ای خواستنی ترین اتفاق زندگی من!

    در این آفتاب سوزان عشق

    چتر سایه ات را بالای سرم بگستران...

    که من لبریز از یاران احساسم...

    تو رو ح مرا با مهری پاک تظهیر می دهی

    من با نگریستن به چشمان تو از خود تهی می شوم...

    باتو می آمیزم و یکی می شوم...

    مرا باور کن همدم تک تک ثانیه های من!

    من مدت هاست تورا در خود زندگی کرده ام....

    عاشقانه هایم را به دنیا آورده ام

    تا با یک اشاره به پای تو بریزم...

    پیچک ظریف اندامم را در آغوش بکش ...

    و با نوازش های بی دریغت مرا آرام کن ...

    که من محتاج تسکینم و تو تنها بهانه ی بودن...

    نازنین فاطمه جمشیدی

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا