من پر از دلتنگی و بارانم ...
این تویی که با زمستان غریبه ای و با پاییز بیگانه...
تو پر از نور و احساسی...تو بهاری...تو تابستان وصالی...
و من خسته از هر ناکامی... از هر دلواپسی..از هر نگرانی به سوی تو پر کشیده ام...
مرا در آشیانه ی آغوشت محصور کن...که من بی تاب ترین شیرین ام...
نه فرصتی برای تیشه بر کوه بیستون دارم و نه مجالی برای به نظاره نشستن تو...
و نه جایی بسان بیابان مجنون...
مرا دریاب... مرا احساس کن...من نمی خواهم جز قصر شیشه ای قلب تو، ملکه ی هیچ درباری شوم...
من نمی خواهم روحم را به تو ببخشم و جسمم را به دیگری...
من نمی خواهم حسرت رادر آینه ی چشمانم و شهاب غصه را در آسمان چشمان تو جای دهم
و به مرگ تدریجی بمیرم...
نمی بینی غرورم را فراموش کرده ام،به پاهای دنیا افتاده ام و دامان روزگار را گرفته ام...
اگر تو با من همراه نشوی، سیمرغ قرعه ی قسمت مان را به خواست شب آویزهای حق تعویض می کند
و مرا به دستان شوم آن غریبه می سپارد...
درنگ جائز نیست...