الهه20
پسندها
1,607

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام . ... باختم ...
    بنده خدا خیلی با انصاف بود یه فرصت دوم بهم داد ... آخه بار اول اصلا" ردیف مهره های پایینمو نمی دیدم ... بازی کردیم و خلاصه :cry:
    دفه دم رفتیم یه سایت دیگه ... خیلی مقاومت کردم :neutral::w08:... نه اینکه بازیش خیلی قوی باشه اما متوسط بود ...دقتش خوب بود خیلی بچه با مرامی بود اما...نشد و دار فانی رو وداع گفتیم ...:w47::w22: شرمنده دوست جوون .. امیدوارم تو ببری ...!!!! ببخشید
    لعنتی همش توی فکر ضد حمله ام ... به خودم میام ...مهره هام از دست رفته ...
    llı.✿.ıllاشمیم عشقlı.✿.ıllا(مسابقات دوره ای تالار اسلام وقرآن)


    با موضوع :دلنوشته های من با امیرالمومنین

    مهلت ارسال:20 اردیبهشت


    الان زنگ ميزنم 110
    يكي برداشتي يا بيشتر؟؟؟؟؟
    اگه دوتا برداشتي بگو تا به 220 زنگ بزنم؟
    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    نگفتی ماه تا امشب چه زیباست

    ندیدی جانم از غم نا شکیباست

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم


    خیالت گرچه عمری یار من بود

    امیدت گرچه در پندار من بود

    بیا امشب شرابی دیگرم ده

    ز مینای حقیقت ساغرم ده

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    نگفتی ماه تا امشب چه زیباست

    ندیدی جانم از غم نا شکیباست

    چرا رفتی چرا من قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    دل دیوانه را دیوانه تر کن

    مرا از هردو عالم بی خبر کن

    بیا امشب شرابی دیگرم ده

    ز مینای حقیقت ساغرم ده

    ز مینای حقیقت ساغرم ده

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم…

    ترانه سرا : سیمین بهبهانی

    خواننده: همایون شجریان
    خدایا دلم تنگ است .... سینه ام مالا مال غم است ..... صبری که دادی در مقابل مصیبتت ناچیز است ... خود که دریای صبری ولی تنهایی را برای خود برگزیدی چون می دانی غم هجران عزیزت درد اندکی نیست که دریای صبرت را چون کویر دل مادرم می خشکاند ... که اشکهایت سیلی گردد که دنیا را زیر موج شور دریای غمت هلاک میگردد ... خدایا به دل نگیر گفته های این بنده رنجور به ظاهر سرکش را که خود گویی با راز و نیازت صبرم خواهی داد ... این راز من است .. نیازم این است که حرف های ناگفته دلم را برایت گویم ... شکرت که مخاطبم تویی ... بی باکی ... بی نیازی .... ترسم از ان نیست که با حرف های دلم اتش به عالمی افتد ... خدایا شکرت که درد من را دانی ... با غمم میسازی .. میسوزم اما دلی دادی که ساختم .... خدایا ..........
    (1)

    یک شب،به پاس صحبت دیرین،خدای را

    با او بگو حکایت شب زنده داری ام

    با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق

    شاید وفا کند،بشتابد به یاری ام

    ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین

    آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

    با او بگو که مهر تو از دل نمی رود

    هر چند بسته،مرگ،کمر بر هلاک من

    ای شعر من،بگو که جدایی چه می کند

    کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

    ای چنگ غم،که از تو بجز ناله برنخاست!

    راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

    ای آسمان،به سوز دل من گواه باش

    کز دست غم به کوه بیابان گریختم

    داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

    مانند شمه،سوختم و اشک ریختم؟

    ای روشنان عالم بالا،ستاره ها

    رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

    یا جان من ز من بستانید بی درنگ

    یا پا فرا نهاده خدا را خبر کنید!
    (2)

    آری،مگر خدا به دل اندازدش،که من

    زین آه و ناله راه به جایی نمی برم

    جز ناله های تلخ نریزد به ساز من

    از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

    آخر اگر پرستش او شد گناه من؛

    عذر گناه من،همه،چشمان مست اوست

    تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من

    او هستی من است که آینده دست اوست

    عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

    داند که من آن نی ام که کنم رو به هر دری

    او نیز مایل است به عهدی کند وفا

    اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری

    فریدون مشیری
    وقتی تو گریه می‌کنی، ای دوست در دلم

    انگار که ابرهای جهان گریه می‌کنند

    حسین منزوی
    (1)
    گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

    حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید

    دیگر متمایل نشود سرو خرامان

    چون سرو من از خانه خرامان بدر آید

    هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان

    چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید

    آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست

    اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید

    تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز

    هر چند که دود از دل بریان بدر آید

    شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند

    مانند تو سروی که ز بستان بدر آید

    زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
    (2)

    باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید

    گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت

    شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید

    آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم

    تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید

    از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد

    بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید

    خواجوی کرمانی
    الهه تو پروف من عاقا میاد نیمیشه بگیریم باید بیای اونور:D
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا