mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • همممم !
    سلام مممنون از پیامت ، راستش تازه واردم خیلی از این سایت سر در نمیارم . یعنی از این قسمت های سایت ، بیشتر توی مطالب چرخ می زنم !
    برای تو مینویسم زندگی من ........

    برای تو ئی که هر لحظه ام پراز وجود توست .....و با یاد تو میگذرد ....

    دستانت را لمس می کنم .........

    صورتت را نوازش می کنم .....

    تو را در اغوش می گیرم .....

    برایت از دلم میگویم .....

    از حرف هایی میگویم که قاصدک هایی از عشق را به همراه دارند .......
    دوست دارم لحظه لحظه با تو بودن را .

    كنار تو شا نه به شانه قدم زدن تا گل سرخ را.

    با تو كوچه هاي بي قراري را دويدن و به خيابان خاطره رسيدن را .

    دوست دارم كنار تو در بارش يكريز غزل رفتن و دست در دست هم در تب يك هيجان تازه تر سوختن را.

    منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

    در چشمانت خیره شوم

    دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

    منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

    سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

    از داشتن تو…اشک شوق ریزم

    منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

    بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

    وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

    اری من تورا دوست دارم




    دلم تو را میخواهد ........در این لحظه های دلواپسی که دل بی طاقت است و ناصبور .....

    دل را امانی بر جان نیست از دوریت ....

    هر نفس ....بازدم نفس تو را میخواهد ....

    هر نگاهم .....نگاه زیبای تو را میخواند ....

    لبهایم گرمای نوازش بوسه های تو را میخواهد ....

    اغوشم ...اغوش امن تو را میخواهد .....

    دلواپسیهایم تکیه گاهی از شانه های تو را میخواد ....

    قلبم ..محبت بی دریغ عش تو را میخواهد ....

    دلتنگم ......خیلی دلتنگ ...
    می خواهم امشب از ماه قول بگیرم

    که هر وقت دلم برایت تنگ شد

    در دایره حضورش تو را به من نشان دهد

    می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم

    هر وقت دلم هوای تو را کرد

    عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند

    می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم

    که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند

    قایق احساس مرا بشکنند

    دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد

    می خواهم امشب با تمام قلب هایی

    که احساس مرا می فهمند و می شنوند

    پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار م را هم شنیدند

    عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....
    یاد داشته باش

    هر وقت دلتنگ شدی

    به اسمان نگاه کن

    کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد

    و منتظر توست

    اشکهای تو را پاک می کند

    و دستهایت را صمیمانه می فشارد

    تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت

    به یاد داشته باش

    هر وقت دلتنگ شدی

    به اسمان نگاه کن

    و اگر باور داشته باشی

    می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند

    باور کن که با او هرگز تنها نیستی

    هرگز

    فقط کافی است

    عاشقا نه به اسمان نگاه کنی......
    ای دلیل پرسه های عاشقانه***

    فقط برای تو...آری برای تو

    برای چشم های پر مهر و عطوفت تو من هنوز عاشقانه مینویسم...

    این را باور کن که در تنهایی خویش تنها در افکار پیچیده و مبهم خود زیبایی چشم های عاشق ترا ترسیم میکنم...

    و در هر بیت شعرهایی که مینویسم از معنای نگاه های گرم و صمیمی تو هزاران واژه مینویسم...

    من از افق طلایی قلبت آغاز میکنم و همراه تو با کوله باری از باورهای عاشقانه قله های سپید فردا را فتح خواهم کرد

    واین بار فریاد خواهم زد اسمت را از بلندای فرداها تا بدانند که دوستت دارم ترا به ارزش همه زندگی کردن ها....!

    باورم کن که در این دنیا همه چیز غیر باور است جز عشق!!

    عشق دریچه ایست به سوی زندگی...

    عشق دنیاییست پر از باور...
    تو را دوست دارم برای تمام لحظه هایی

    که از من از خلوص ثانیه ها

    از بی کرانی دستها و از روشنایی حضور پر کردی

    تو را دوست دارم به وسعت عروج خصمانه ی زمان

    که بر بام دلتنگی اتراق می کند

    تو را دوست دارم به بزرگی جای پای احساس

    بر سینه ی بی تاب تنهایی

    تو را دوست دارم نه به خاطر دیده ی آسمان رنگت

    به خاطر عظمت تابناک نگاهت

    که بر تاریکی دهکده ی خاموش دلم نظری کافیست

    تو را دوست دارم تا زمانی که کوه دلتنگی از صدای تو سرشار تخلخل می شود

    تا زمانی که هستم جسم در خاک کوی تو ساکن است .......
    دلم براي كسي تنگ است

    كه آفتاب صداقت را

    به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

    دستهاي سپيدش را

    به آب مي بخشيد

    دلم براي كسي تنگ است

    كه چشمهاي قشنگش را

    به عمق درياي واژگون مي دوخت

    وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

    دلم براي كسي تنگ است

    كه همچو كودك معصوم

    دلش براي دلم مي سوخت

    و مهرباني را

    نثار من مي كرد

    دلم براي كسي تنگ است

    كه در شمال ترين شمال

    دنیاست

    و من دلم برایش

    تنگ است دلم براي كسي تنگ است

    كه آفتاب صداقت را

    به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

    دستهاي سپيدش را

    به آب مي بخشيد

    دلم براي كسي تنگ است

    كه چشمهاي قشنگش را

    به عمق درياي واژگون مي دوخت

    وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

    دلم براي كسي تنگ است

    كه همچو كودك معصوم

    دلش براي دلم مي سوخت

    و مهرباني را

    نثار من مي كرد

    دلم براي كسي تنگ است

    كه در شمال ترين شمال

    دنیاست

    و من دلم برایش

    تنگ است
    ای کاش نقاش چیره دستی بودم

    تا لحظات با تو بودن را در تابلویی می کشیدم

    و به هنگام دلتنگی به آن می نگریستم .

    ای کاش شاعر بودم

    تا لحظات خوب با تو بودن را در شعری می گنجاندم

    و به هنگام دلتنگی آن را می خواندم .

    ولی حال که هیچ یک از اینها نیستم فقط میتوانم بگویم :

    دوستت دارم...



    امشب، مي نشينم بالاي سر خيالت تا تو بخوابي.

    تا تو آسوده بخوابي.

    امشب، تا صبح نگاهت مي کنم. وقتي که مي خوابي، چقدر از هميشه معصوم تری!

    دلم مي خواهد چشم بدوزم به چشمان نازنينت، وقتي خوابي.

    دلم مي خواهد بنشينم کنارت، مراقب باشم که کسي، چيزي، صدايي، پرده ي نازک خواب لطيفت را پاره نکند. رويا مي بيني؟ ...

    چه زيبا لبخند مي زني

    توي خواب! چقدر چشمان زيبايت آرامش مي بخشد توي خواب! تو چقدر آرامي...!

    دلم مي خواهد هميشه از اين آرامشت قرار بگيرم. دلم مي خواهد قرار

    هميشه برقرار من باشی ...

    برای تو در هر خاطره ام نواخته ام و مینوازم حکایت دلدادگی را .....

    مجنون من .....فصل به فصل قصه ی مهتاب حدیث عشق من و توست .....

    برای از قلبم و احساسم در ترانه ام مینویسم ....


    دوستت دارم ...

    عشق من ...



    کاش میدیدم چیست

    آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

    آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

    میتابانی

    بال مژگان بلندت را

    میخوابانی

    آه وقتی که تو چشمانت را

    آن جام لبالب از جاندارو را

    سوی این تشنه ی جان سوخته میگردانی

    موج موسیقی عشق

    از دلم میگذرد

    روح گلرنگ شراب

    در تنم میگردد

    دست ویرانگر شوق

    پر پرم میکند این غنچه رنگین پر پر

    من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد

    برگ خشکیده ی ایمان را

    در پنجه باد

    رقص شیطان خواهش را

    در آتش سبز

    نور پنهانی بخشش را

    در چشمه مهر

    اهتزاز ابدیت را میبینم

    بیش از این سوی نگاهت نتوانم گریست

    اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

    کاش میگفتی چیست

    آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
    تازه فهمیدم :

    عاشقی از آن کارهایی ست که من نمیاد

    از آن نقش هایی است که نمی توانم برم در قالبش

    نمی توانم خوب درش بیاورم

    نمی توانم تحملش کنم

    تازه فهمیدم

    برای زنده ماندن لازم نیست

    نگاهت ، نفست ، دلت

    به کسی بند باشد

    تازه فهمیدم

    تقدیر بازی دست ها خالیست

    تقدیر بازی اسم ها تنهاییست

    تازه فهمیدم به این زندگی عادت کردم

    به اینکه بهانه نباشم برای کسی

    اینکه بهانه نباشد برایم کسی

    اینکه می شود

    تنهایی قدم زد

    تنهایی آواز خواند

    تنهایی رقصید

    اینکه "من" هم برای خودش کسی ست

    حالا بدون "تو" تازه فهمیدم...

    و حالا ...

    یاد گرفتم که از هیچ لبخندی

    خیال دوس داشتن به سرم نــــزنـــد....
    ین که هستی
    همین که لابلای کلماتم نفس می کشی
    راه می روی
    در آغوشم می گیری
    همین که پناه واژه هایم شده ای
    همین که سایه ات هست
    همین که کلماتم از بی " تو " ماندن بی کس نشده اند
    کافی*ست برای یک عمر آرامش!

    باش!
    حتی همین قدر دور
    حتی همین قدر دست نیافتنی!!
    دنبـــال بهانه نباش محبوب من ...!!

    *چشــم که گذاشتــــم *

    بــــــــرو ...!!

    و هــر وقـت خواستـی برگــــرد...!!

    مــن تا بی نهایــــــــــت...!!

    شمـــــردن را به لطف نبودنت خوب بلـــدم...!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا