خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمّه این است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه ات سِحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دائم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سِحر آفرین است
عجب علمی است علم هیأت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون در بند دین است