nazanin jamshidi
پسندها
3,227

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باز هم در میان اندیشه هاي ابریشمی ام تو را می خوانم واز تو می نویسم...


    آنچنان مرا شیفته ی خود کرده اي که دیگر حتی نمی توانم به کسی نگاه کنم...


    چه برسد به عشق ودلدادگی!


    با اینکه در کنارم نیستی اما از من به من نزدیکتري...


    با هر نفس عطر احساست را با تمامی وجود می بلعم...


    با خاطراتت زندگی می کنم...


    به یادچشمان پرفروغت نفس می کشم...


    و به امید با تو بودن دقایق رادر بستر ساعت شنی زمان می خوابانم تا بتوانم دمی را باتو آسوده بگذرانم...


    آري با تو!


    با تو که از تبار مجنونی ... مرا لیلی خود خواندی و به من رسم عاشقی را آموختی..


    براستی که تو فرهاد زمانی و من شیرین قصه هاي تو!


    مجنون من، فرهاد نازنینم!


    نمی خواهم تیشه برکوه فرو آوري و یا سر بر بیابان بزنی...


    من به مامن وجودت ایمان آورده ام و جز تو کسی را لایق مهربانی هاي بی حد و مرز زنانه ام نمی دانم...


    برگرد و بامن بمان نگارم!


    بگذار به تو تکیه کنم و تو را از عشق سیراب گردانم!!


    نازنین فاطمه جمشیدی

    آن هنگام که نگاهت را به چشمانم می بخشی

    و دستانت را محصور دستانم می کنی...

    تهی می شوم از زمینی بودن...

    به اوج آسمان می رسم

    و هستی ام را جانی تازه می بخشم...

    نگاه تو،عاشقانه هایی را که من تشنه ی شنیندن شان هستم زمزمه می کند

    و مکنونات دلت را نغمه سرایی...

    چشمانت را به من ببخش،تا همیشه سکوت میانمان را میزبانی کند...

    ملودی عشق را بنوازد و مرا به وادی زندگی ایدالم سوق دهد...

    زندگی من، بی نگاه تو سرد و بیروح است...

    این نگاه توست که رنگین کمان مهر را به چشمان بارانی ام می بخشد....

    و بودنم را به سوی خوشبختی جاودانه رهنمون می کند...


    نازنین فاطمه جمشیدی

    و چشمان ات راز ِ گل سرخ است

    و عشق ات

    اعتبار هستی ِ آدمی ست

    هنگامی که تقدیر آیه ی مقدس سرنوشت را تلاوت می کند

    و آغوش ات

    منحصر ترین جای برای زیستن

    اندک جایی برای از دنیا گسستن

    و گریز ِ آدمیان

    که با هزاران ترفند

    به گستاخی تمام

    نجابت ِ آسمان را متهم می کنند

    شرافت اش را بر باد می دهند

    نازنین فاطمه جمشیدی


    بر روی نمیکتی که روز نخست آشناییمان نشستیم، گل می گذارم

    تا نبودن هایت را جبران کند

    و جای خالی ات را کتمان...

    اما این گلها تا یه زمانی نفس می کشند

    و عطر حضورت را جبران...

    تا رمقی در جسم لطیف این گلبرگهای شیداست

    باز گرد و عاشقانه هایت را زمزمه کن

    این نیمکت دیرزمانی است که هیچ عاشقی را میزبانی نکرده

    هیچ آوای مردانه ای را نشنیده...

    و در حسرت نوازش های بی دریغت مانده

    بازگرد....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    دنیا نباشد....
    فقط کوچه ای باشد
    و اندکی باران
    و دوستی که زلالتر از باران است

    ممنون:gol:
    ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ، ﺑﻪ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ...

    ﺁﯾﻪ ﯼ ﻭﺻﺎﻝ ﺭﺍ ﺗﻼﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻔﺴﯿﺮ...

    ﺩﺭ ﺳﺠﺪﮔﺎﻩ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﻦ،ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﺗﻮ...ﻣﺮﺍ ﺟﺎﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ

    ﻭ ﻗﻨﻮﺕ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ، ﺭﻩ ﺗﻮﺷﻪ ﯼ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽ...

    ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؛ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ...

    ﺑﺎﺗﻮ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ، ﺟﺮﻋﻪ ﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

    ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ...

    ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ!

    ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺑﺎﺯﻭﺍﻥ ﻧﯿﮏ ﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮ...

    ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﻦ ﮔﺎﻩ ﺍﻣﻦ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ....

    ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ
    ﺍﻋﺠﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺑﺨﺸﺶ ﻻ ﻳﺰﺍﻝ ﭘﺮﻭﺭﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ...

    ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ

    ﻧﯿﺎﯾﺸﯽ ﺑﺎ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻭﺻﺎﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍ ....

    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﺍﻫﻮﺭﺍﯾﯽ!

    ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﺷﻘﻪ ﯼ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ، ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺳﺖ...

    ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﻱ


    هرصبح، با عطر گل رز...با بوسه ای نرم از لبان مقدس تو بیدار می شوم...

    به این امید که پنجره نگاهم را بگشایم وخودرا به کارناوال نگاه تو برسانم ...

    تا پاسی از شب تصویر چشمان تورا در پشت پلک هایم به یادگار نگاه دارم...

    و به هستی ام اعتبار ببخشم.....

    همسفرم...هیچگاه این خوشبختی را از من دریغ مدار...

    من بی بوسه ی توبه خوابی ابدی فرو می روم

    و کاروان مرگ را به چشم می بینم

    تو تنها بهانه ی نفس های منی... و من بی تو مرده ی متحرکی بیش نیستم...

    دوستت دارم

    نازنین فاطمه جمشیدی


    [IMG]
    منم همینطور عزیزم.. دلم واسه بچه ها تنگ شده بود واسه همین پیجمو دوباره باز کردم ;)
    خوشحالم که هستی عزیزم ♥
    بیا با چشمانت مرا بخوان...با بوسه هایت به لبهایم شبیخون بزن...

    این منم که در آغوش تو می لغزم...این منم که هستی ام را به تو می بخشم...

    و لیلی وار تو را می جویم...

    با من همنفس شو ای اهورایی، که عطر تن تو را می خواهم تا جانی تازه گیرم...

    و با شمیم نفس های تو، بار دیگر زنده شوم.... نمیرم!

    تو را باهزاران آرزو به حریم یسترم می خوانم...

    عاشقانه تورا می بویم

    و شاهزاده ی قصر حریر تنم می دانم..

    بیا....

    تا از آلام درون تهی شوم...

    آسوده در آغوش فرشته ی خواب بی آرامم...

    و با هرم نوازش های مردانه ات متملک به نو بمانم

    نازنین فاطمه جمشیدی




    برای دوست داشتنت

    محتاج دیدنت نیستم...

    اگر چه نگاهت آرامم می کند

    محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

    اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

    محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

    اگر چه برای تکیه کردن ،

    شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

    دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم

    دوست دارم بدانی ،

    حتی اگر کنارم نباشی ...

    باز هم ،

    نگاهت می کنم ...

    صدایت را می شنوم ...

    به تو تکیه می کنم

    همیشه با منی ،

    و همیشه با تو هستم،

    هر جا که باشی!......






    مقابل دیدگان پاک دریا

    همراه تو قدم در صحرای عشق می گذارم...

    لیلی شده ام و تو را مجنون خود می پندارم...

    عطر تنت را نفس می کشم ...

    پاهایم را با شن های زیر پای تو می پوشانم....

    و خوشبختی ام را به چشم می بینم...

    روزی می آید که من و تو به کلبه ی وصال می رسیم...

    آینده را روشن تر از هر ستاره می بینیم...

    و آرامش مان را جشن می گیریم...

    روزی که من همه هستی ام را به تو می بخشم....

    به تو متعهد می شوم

    با بوسه ای نرم ,بر مرمر پیشانی ام جانی تازه می گیرم

    تا آخرین روز دنیا همسفر و همراه تو می مانم...

    و شورمندانه ترانه ی وصال را می خوانم....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    در این محفل خاص و رویایی...


    تورا به سرزمین قلبم فرا می خوانم...


    آنجا که عشق, تنها کلام زندگی است...


    و شمیم احساس, زینت بخش لحظات ناب هم آغوشی...



    نازنین فاطمه جمشیدی







    Click here to view the original image of 670x670px.
    باز هم بستری از امنیت مرا فرامی خواند...

    تن ظریفم را به آغوش تو می سپارم...

    روح لطیفم را به آرامش...

    دستانم را در دستانت قفل می کنم

    تا سمفونی صدایت گوشم را بنوازد و به دیدار فرشته خواب روم...

    براستی که هیچ کجا آرام تر از آغوش تو نیستم!

    آغوش تو، هستی بارانی ام را به بوسه ای می بخشد...

    و گهواره ای از جنس نوازش... سکوتی پر از خواهش مهیا می سازد...

    مگر نه این است که می گویند:

    " باید فارغ از آلام درون باشی، تا آسوده بخوابی"

    من تنها در کنار عطر نفسهایت، از بوی گریه هایم که هر کاغذی را آتش می زند، تهی می شوم...

    نگارم!

    امشب و همه شب، مرا در میان خویش پنهان کن

    تا عروسک ﮔـِلی عاشق پیشه ات، در حضور آسمانی تو...

    ستاره ی دنباله دار عشق را ببیند و با رویای شیرین، به گپی دوستانه بنشیند!

    نازنین فاطمه جمشیدی




    امشب چقدر بیتابم و چقدر عاشق

    عطر تن تو مرا به سویت فرا می خواند و به صلیب دستانت می کشد...

    من برای پیچک ظریف تنم گلذانی را میابم که تنها منحصر به من است و مرا در بر دارد

    امشب شمیم نفسهایت به هستی ام اعتبار می بخشد و فرشته ی عشق را از آسمان نیلی به زیر می آورد....

    تنهایی را از من پس میگیرد و عشق را به من هدیه می دهد...


    عزیزترینم!

    حضورت را از من دریغ نکن

    عطر تن تو مرا بی تاب میکند... و به این زندگی امیذوار...

    من در کنار تو احساس آرامش میکنم....

    من در کنار تو به اوج میرسم

    و به آینده ام دل می بندم...

    نازنین فاطمه جمشیدی
    حالم دوست دارم...

    حال این روز هایم را می گویم!

    من لبریزم ازتو، از آرامشی بی وصف...

    از عشقی لایزال در کالبد دو تن...

    من، تو، در میعادگاه آغوش هم...

    در مامن گاه قاصدک های خوشبختی...

    به همراه ترنم دلنواز لبخند...

    کتیبه ای از احساس را می خوانیم...

    و معاشقه ای به ظرافت برگهای گل یاس را به تفسیر می نشینیم...

    در این لحظات ناب، هستی ام مملوء از یه دنیا خواهش...

    در حصار دستانی از جنس نوازش....

    روح ام را به آسمان می فرستم...

    و به جسمم معنای آسودگی می بخشم...

    با من بمان ای اهورایی!

    که جز عطر سکر آور نفسهایت، مرا جانی نیست....

    نازنین فاطمه جمشیدی



    آﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﺴﻮﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ


    ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﺍﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ...


    ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﻡ ﻳﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﻑ ﻣﻲ آﻳﺪ...


    ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﺗﻮ, ﺭﻭﺯ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺏ ﺑﻴﻜﺮﺍﻥ...


    ﻫﺮﻡ ﻧﻔﺴﻬﺎﻳﺖ ﺑﺎ ﺳﻮﺯ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺍﻧﺪ


    ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺍﺑﺪﻱ ﺳﺖ....


    ﻋﺸﻖ ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮﻡ!


    ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﻣﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻡ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ, ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺯﻭﺍﻥ ﺗﻮ!


    ﺍﮔﺮﺳﻨﮓ ﻫﻢ ﺍﺯ آﺳﻤﺎﻥ ﺑﻴﺎﻳﺪ, ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻇﺮﻳﻔﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺑﮕﻴﺮﺩ...


    ﻳﺎ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﻣﺤﻮ ﻭ ﺑﻲ ﻓﺮﻭﻍ ﺷﻮﻧﺪ...


    ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺑﻲ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺍﺳﺖ!


    ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺮﻛﺖ نخواهم کرد...ﻫﺮﮔﺰ




    ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ[IMG]

    [IMG]
    برای دوست داشتنت

    محتاج دیدنت نیستم...

    اگر چه نگاهت آرامم می کند

    محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

    اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

    محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

    اگر چه برای تکیه کردن ،

    شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

    دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم

    دوست دارم بدانی ،

    حتی اگر کنارم نباشی ...

    باز هم ،

    نگاهت می کنم ...

    صدایت را می شنوم ...

    به تو تکیه می کنم

    همیشه با منی ،

    و همیشه با تو هستم،

    هر جا که باشی!......






    مقابل دیدگان پاک دریا

    همراه تو قدم در صحرای عشق می گذارم...

    لیلی شده ام و تو را مجنون خود می پندارم...

    عطر تنت را نفس می کشم ...

    پاهایم را با شن های زیر پای تو می پوشانم....

    و خوشبختی ام را به چشم می بینم...

    روزی می آید که من و تو به کلبه ی وصال می رسیم...

    آینده را روشن تر از هر ستاره می بینیم...

    و آرامش مان را جشن می گیریم...

    روزی که من همه هستی ام را به تو می بخشم....

    به تو متعهد می شوم

    با بوسه ای نرم ,بر مرمر پیشانی ام جانی تازه می گیرم

    تا آخرین روز دنیا همسفر و همراه تو می مانم...

    و شورمندانه ترانه ی وصال را می خوانم....

    نازنین فاطمه جمشیدی

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا