یارانراد
پسندها
3,813

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • موشکل تو اینه که از بس ازت تعریف کردن بال در آوردی رفتی اون بالا بالاها..بیشین بینیم باااااااااااو
    دوس دارم موشکلیه؟؟؟اگه موشکلیه به ننه میکم بیاد حسابتو برسه هاااا:D
    سلام داهی جان.پیامایی که فرستاده بودی خیلی قشنگ بودن.ممنونم
    می دونید من چی می گم برادر؟!:D
    میگم خطبه ی 105 تکراری بود واسه این نذاشتمش کِ دو پست بالاتر در حالِ رویت بود ! حالا فک کنم شما باید پستتونو ویرایش کنید !
    باوشه داداشی..منم خوابم گرفت...برام دعا کن بتونم کار کنم اصن حوصله ندارم..دعا کن حوصلم بیاد خب؟؟؟
    آخه فقط یه خطبه تکراری بود بِ خاطرِ همینم فک کردم اشتباه شده!:)
    واسه این اینجوری شدم کِ من واسه امروز خطبه ی تکراری رو نذاشتم!:biggrin:
    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست."
    فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ."
    گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
    خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
    گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
    خدا گفت: " و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی . "
    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
    باشه محکم وصبور باش....منم انقدر گریه میکنم تاعصبی یشی
    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست."
    فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ."
    گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
    خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
    گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
    خدا گفت: " و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی . "
    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
    سلام دوست عزیز :smile:

    تو برنامه ای ک گذاشتین خطبه ی 105 به طور کامل توسط zeinab70 گذاشته شده
    فک کنم باید برنامتونو ویرایش کنید:gol:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا