عســـل
پسندها
623

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام.
    اتفاقا همین الان جزوه دستمه دارم میخونم:D
    بعد از ظهر امتحان دارم:(
    عموی من خیلی از هواپیما میترسه !!
    پارسال عید با هم میرفتیم مسافرت هوا بارونی بود هواپیما هم یکم تکون داشت چشتون روز بد نبینه یه دفه هواپیما یه تکون محکم خورد این عموی گرام ما پا شد وسط هواپیما دو دستی کوبید کلش و داد زد :
    یا ابوالفضل
    یا علی
    یا خدا ...
    من میخواستم نیام شما منو به زور آوردین ...
    ما که کفه هواپیمارو جوییده بودیم
    عموی بنده o_O
    بقیه مردم ^_^
    دخترک برگشت...

    چه بزرگ شده بود....

    نگاهی به چشمانش انداختم....

    چشمانی که پر از درد بود....

    پرسیدم:پس کبریت هایت کو؟!!!

    پوز خندی زد.....

    از غم چهره اش ،دلم لرزید....

    گفتم:میخواهم امشب با کبریت های تو،

    این سرزمین را به اتش بکشم....

    دخترک نگاهی انداخت....

    تنم به یکباره لرزید....

    با نیشخندی که تمام درد هایش را در ان پنهان کرده بود،

    به چشمانم خیره شد و...

    گفت: کبریت هایم را نخریدند،

    سالهاست"تن" میفروشم......
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/524425-✿◕-‿-◕✿-آشپـزخانه-ای-اشتـهاآور-از-غـذاهای-میـنیاتـوری-✿◕-‿-◕✿


    سلام دوست خوبم[IMG]
    از الان تا شب یلدا وقت دارید
    :heart:از انارهایی که مهمون روزای آخر پائیزتون هستن:heart:
    عکس تهیه فرمائید و در مسابقه عکاس باشی شرکت نمایید[IMG]


    پاييز ثانيه ثانيه مي گذرد، يادت نرود اين جا کسي هست که به اندازه
    تمام برگ هاي رقصان پاييز برايت آرزوهاي خوب دارد.
    عمرت يلدايي، دلت دريايي، روزگارت بهاري
    يلداي خوشي را برايتان آرزو مي کنم . . .
    سلام... هر کی دگرگون بشه تا یکی دگرگون نمیشی...
    من خوبم شما خوبی؟
    مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.

    راننده بقیه پول را که برمی گرداند درحالیکه 20 سنت اضافه تر می دهد!
    می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟

    آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...


    . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .

    پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

    تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
    مردانگی آنجاست …
    جایی که پسر بچه ای هنگام بازی برای اینکه دوست فقیرش خوراکی هایش را بخورد ، نقش فروشنده را بازی کرد !
    شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت؟

    شيخ بيدرنگ شمشير از ميان بيرون آورد و مانند جومونگ مريد بخت

    برگشته را به سه پاره ي نامساوي تقسيم نمود و گفت: سالهاست که هيچ

    خري بين دو راهي علم و ثروت گير نميکند..... مريدان در حاليکه انگشت به

    دندان گرفته و لرزشي وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلي

    عيان ساز تا جان فدا کنيم .....

    شيخ گفت:در عنفوان جواني مرا دوستي بود که با هم به مکتب ميرفتيم،

    دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم... حالا او پورشه داره... من پوشه

    ... او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحاني... او عينک آفتابي من عينک

    ته استکاني... او بيمه زندگاني . من بيمه خدمات درماني...

    او سکه و ارز...من سکته و قرض....

    سخن شيخ چون بدينجا رسيد مريدان نعره اي جانسوز برداشته

    و راهي کلاسهاي آموزش اختلاس گشتندي ....
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا