آنگاه که درباره ی تو می نویسم
 با پریشانی دل نگران دواتم هستم
 و باران گرمی که درونش فرو می بارد …
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
 و انگشتانم، به رنگین کمان
 و غم هایم، به گنجشکان
 و قلم، به شاخه ی زیتون
 و کاغذم، به فضا
 و جسم، به ابر!
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
 و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم .
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
 چه بسا که برای اعتیاد من به تو
 درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
 در شریان من!