کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ی ناجور بر لباس هستی . صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست . صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید .
کلاغ خودش را دوست نداشت ، بودنش را هم . کلاغ از کائنات گله داشت .
کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت نازیبایی تنها سهم او ست .
کلاغ غمگین بود و با خودش گفت :
- کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود .
پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند .
خدا گفت :
- عزیز من ! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند .
ولی کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت :
- تو سیاهی . سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیبایی ات را بنویس . اگر تو نباشی ، آبی من چیزی کم خواهد داشت . خودت را از آسمانم دریغ نکن .
و کلاغ باز خاموش بود .
خدا گفت :
- بخوان ، برای من بخوان . این منم که دوستت دارم ، سیاهی ات را و خواندنت را .
و کلاغ خواند ، این بار عاشقانه ترین آوازش را .
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد .