از بچگی عاشق زندگی بودم
توی خاله بازی ها نقش پدر , نان آور خانواده بودم
هفده سالگی فکر می کردم عقل رسیده
عاشق دختری در ایستگاه اتوبوس شدم
مدرسه اش عوض شد گمش کردم و بعد فراموش
بیست و دو سالگی قدم بلندتر از پدر بود و عقلم کمتر
حس خوبی به دختر همکلاسی دانشگاهی ام داشتم
تا اینکه رابطه اش با استاد لو رفت و من ...
حالا کمی بزرگتر شده ام
به این باور رسیده ام
عشق های ماندنی ارتباط مستقیمی با منطق دارند
تمام دوست داشتن های زیر بیست و پنج سال
باران پاییزی اند ، رگبار شدید اما کوتاه
مدتی است دیگر عاشق هر بی سرپایی نمی شوم
خیلی وقت است وقتی باران می بارد
چترم را با خود می برم...
به هر حال بررسی که می کنم
می بینم تنها کسی که به من نخ داد، قرقره بود...