تاریک وتنها
پسندها
1,806

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • کنار حرفایی که با من میزنی یه سانی بذار متوجه بشم
    من تو شهر خودم بودم خببببببببببببببببببببببببب
    اون که خدای طلبه ها هستن
    :biggrin:
    ببین نغمه جون اقا مهدی و اقا محسن که اون ور هستن
    منم که میام اصفهان هم اینکه شاید معجزه شد شوهر کردم هم عروسی شما
    حداقل در حقم یه لطفی بکن دیگههههههههههههههههههههههههههه:biggrin:
    کجا؟

    واسه تولدم دعوتتون می کنم هتل الباسی البته بگم فقط ورودیشو می دم دیگه هر چی خوردین خودتون باید حساب کنین
    پس چرا شما نبودی؟

    محسنم خودش از این طلبه هاست الکی می یاد می گه من نیستم یه آخوندی واسه خودش
    نغمه نگفتی دعوتم میکنی یا فکری به حال خودم بر دارم؟:biggrin:
    چی بگم
    بخدا
    حتما از این طلبه ها به قول اقا محسن بودن ها؟
    همه مراسمی هست همیشه خدایی

    وای دانشگاه چه تیپایی اومدن من همین طوری مونده بودم داشتم نگاشون می کردم قبلنا این طوری نبود اصلا
    ای جانم امروز واسه دفاع مقدس فک کنم مراسم گرفتن
    منم رفتم تو خیابون گیر افتادم
    مگه میخوای شوهر کنی نغمه...خو خیلی ها اصلن همو نمیشناختن و شرکت کردن..
    نه بعد نمی دونم امروز چه مناسبتی بود راههو بسته بودن از اون طرف تو ترافیک موندیم تو رهم نزدیک بود بریم زیر یه کامیون ولی به هر حال رسیدیم دانشگاه حالا برگشتنش با خداست دیگه
    ای جونممممممممممممم
    خیلی خوبه
    شانس خوبی داشتین هاااااااااااااا
    باریک
    بگو عزیزم ببخشید وای می دونی چی شد سانی صبح که اولاخوابم برد بعد دیدم ساعت 8.5 گفتم دیگه نمی رم بعد خواهرمم دیرش شده بود اون زودتر رفته بود بعد زنگ زد گفت چرا نگفتین ساعتا عقب رفته منم از خوشحالی پریدم تو هوا فهمیدم تازه ساعت 7.5
    اره گلم بیا همین جا
    من عادت کردم
    میام همین جا
    جوابمو تو پیج خودت بده
    مرسی عزیزم لطف داری
    اخرش که نمیخوای ماروعروسی دعوت کنی
    باید یه فکر اساسی بر دارم:biggrin:
    لااقل چوبم نرن...

    چه میدونم،الان طرف متواریه..تا الان که شماره 1 ام...بیاد ببنیم بقیه چیکار کردن...:)
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا