مردی جوان در راهروي بيمارستان ايستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در    بزرگي ديده مي شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر    جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود . مرد نفسش را در سينه حبس مي  کند  .  دکتر به سمت او مي رود مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند .  دکتر:   واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات  بديم .   اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده .  ما  ناچار  شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم . بايد  تا آخر  عمر  ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روي تخت جابجاش  کنی،  حمومش  کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی . اون حتی نمی تونه  حرف  بزنه، چون  حنجره اش رو برداشتیم ؛ مرد سرش گيج می رود و چشمانش سياهی  می  رود . با  ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه  مرد  می گذارد و  ...
دکتر: هه !! شوخی کردم ، زنت همون اولش مرد ؟ !!!