saba27
پسندها
1,672

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سعی کرده ام به چشمها خیره نشوم ، چشم هر کسی رازی دارد که پنهان کرده است.
    سعی کرده ام لبخندی داشته باشم ، شاید کسی ببیند و کمی دلش باز شود.
    سعی کرده ام به گل های پارک کنار خانه مان سلام کنم ؛ گلها همیشه به دنبال نگاه های عابران سرگردان اند.
    سعی کرده ام بوی آدمیان را در باد بسپارم به ذهن ، شاید بوی آشنایی که راه گم کرده است پیدا شود.
    سعی کرده ام به نبودن بیاندبشم ؛ بودن مساله نیست ، نبودن مهم تر است.
    سعی کرده ام احساس زنی را که سر چهارراهی گل می فروخت بفهمم ، شاید شمارش ثانیه های چراغ قرمز طولانی تر شود.
    سعی کرده ام دوست بدارم چون دوست داشتن ساده است.
    ساده باشیم پس …
    به دستای نیاز من نگاهی کن از اون بالا،
    من این ارامش محضو به تو مدیونم این روزا
    ،خـــــــدایـــــــــــــ ا دوستت دارم!!
    واسه هر چی که بخشیدی!
    همیشه این تـــــــــــو هستی که ، ازم حالم رو پرسیدی!
    بازم چشمامو میبندم که خوبی هاتو بشمردم،
    نمیتونم !!
    فقط میگم خدایـــــــــــــــــــــ ا دوستت دارم!!!
    من خــــــــــــــدا رادارم
    کوله بارم بر دوش،
    سفری می باید ...
    سفری بی همراه،
    گم شدن تا ته تنهایی محض،
    سازکم با من گفت:
    هر کجا لرزیدی،
    ازسفرترسیدی،
    تو بگو از ته دل،
    من خـــــــــــــــــــــدا رادارم...
    من و سازم چندی ست که فقط با اوییم. . .
    ی‌نويسم از تو

    شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نیلوفر صداكردم
    تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
    پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييدبا حسرت جدا كردم و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي...
    و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم
    همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
    نمي دانم چرا رفتي؟
    نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
    و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
    نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
    ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
    نمي دانم چرا ؟ شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز براي شاديو خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
    من از عهد آدم تو را دوست دارم
    از آغاز عالم تو را دوست دارم
    چه شبها من و آسمان تا دم صبح
    سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
    نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
    ﻗـــﻬـــﺮﻫﺎ ﺑـــﻬـــﺎﻧــــﻪ ﺍﺳــــﺖ !!! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﺩ ...
    ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺐ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ
    ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
    ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
    ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
    ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
    ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
    ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
    تــــوی ایــــــن دنیــــا

    همیـــــــشه

    بعضــی ها "بــرای بــه جــایـــی رسیــدن"

    و

    بعضـی ها "بـعـد از به جـایــی رسیــدن"

    هــمــه چیــز را "زیـــر پــا" می گــذارنـــد...
    نا شنوا باش...

    وقتی همه

    از محال بودن ارزویت سخن میگویند...
    من دلم می‌خواهد
    خانه‌ای داشته باشم پر دوست
    کنج هر دیوارش
    دوست‌هایم بنشینند آرام
    گل بگو گل بشنو…؛
    هر کسی می‌خواهد
    وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
    یک سبد بوی گل سرخ
    به من هدیه کند
    شرط وارد گشتن
    شست و شوی دل‌هاست
    شرط آن داشتن
    یک دل بی رنگ و ریاست…
    بر درش برگ گلی می‌کوبم
    روی آن با قلم سبز بهار
    می‌نویسم ای یار
    خانه‌ی ما اینجاست
    تا که سهراب نپرسد دیگر
    ” خانه دوست کجاست ؟ ”

    فریدون مشیری
    منـــو به حال من رهــــا نکن
    تو که برای من همه کسی
    اگه هنــــــوزم عاشـق منی
    چرا به داد من نمیرسی
    من از تصــــــور نبـــودنـــــت
    رو شونه ی تو گریه می کنم
    منی که دل بریدم از همــــه
    ببین برای تو چه می کنــــم
    تمام عمر رد شــــــــدم ازت
    ببین کجا شـــدم اسیـــر تو
    به پشت ســــر نگــا نمیکنم
    که بر نگردم از مسیـــــــر تو
    به حد مــــرگ می پرستمت
    ولی برای عشــــق تو کمــه
    خودت به من بگو بهشــت تو
    کجــای این همه جهنــــــمه
    منـــــو به حال من رهـــا نکن
    ﻓـﺪﺍﮮ ﺻـﺪﺁﻗــﺖ ﺍﻭﻥ
    ﺑﮯﺳـﻮﺍﺩﮮ ﮐـﮧ ﻭﻗـﺘـﮯ
    ﺍﺯﺵ پــﺮﺳــﯿﺪﻥ
    ﻋﺸــﻖ
    ﭼــﻨـﺪﺣﺮﻓــﮧ ؟
    ﮔـﻔـﺖ :
    ﭼـﻬــــﺎﺭﺣـﺮﻓــ ـ
    ﻫﻤـﮧ ﺑـﻬـﺶ ﺧﻨـﺪﯾـﺪﻥ
    ﺩﺭﺣــﺂﻟـﮯ ﮐـﮧ ﺩﺍﺷـﺖ
    ﺑـﺎ ﺧـﻮﺩ ﺯﻣﺰﻣــﮧ
    ﻣـﮯﮐـﺮﺩ
    ﻣــﺎﺩﺭ ﻣـﮕـﮧ
    ﭼﻨـﺪﺣﺮﻓـﮧ؟؟ !♥
    گفتم خدایا سوالی دارم

    گفت بپرس

    پرسیدم چرا وقتی شادم همه با من می خندند ولی وقتی ناراحتم کسی با من نمی گرید؟

    جواب داد: شادی را برای جمع کردن دوست آفریده ام ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست
    خداوندا :

    دقیق یادم نیست آخرین بار
    کی خود را پیدا کردم
    اما خوب یادم هست
    هرگاه که گم شدم
    دستم در دست تو نبود
    هواتو کردم
    من حیرون تو این روزا هواتو کردم
    دلم می خوادت
    می خوام بیام تو اسمون دورت بگردم
    هوایی میشم
    همون روزا که میبینم هوا مو داری

    هر كجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره فكر هوا عشق زمین مال من است
    چه اهميت دارد
    گاه اگر مي رويند
    قارچ هاي غربتهر كجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره فكر هوا عشق زمین مال من است
    چه اهميت دارد
    گاه اگر مي رويند
    قارچ هاي غربت

    چترها را باید بست
    زیر باران باید رفت
    فکر را خاطره را زیر باران باید برد
    با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
    دوست را زیر باران باید دید
    عشق را زیر باران باید جست
    زیر باران باید چیز نوشت,حرف زد,نیلوفر کاشت
    دورود بر شما
    منم همین طور

    تو باور نکن اما من عاشقم
    به یادم هست آن سوز زمستان را عزیزا...
    که چون خورشید بر یخبسته جان من دمیدی.
    بیادم هست آن پاییز غمزا را که....
    ... تنها بودم و تنها ، تو اما ناگهان از راه رسیدی ...
    ...کبوتر وار از این شاخه به آن شاخه پریدی.
    مقصد، از مقصود ماهم دور تر
    راه ناهموار بود و همسفر ناجورتر
    در نهایت ،بی نهایت خفته بود
    دل مردد بود ،و هم آشفته بود
    آسمان تاریکتر هر لحظه شد
    گفتگوها از جنس باران شد
    جز جدایی چاره ایی بهتر نبود...؟؟؟
    یا لحظه ایی شیرینتر از آخر نبود...؟..
    گاهی باید نباشی تا بفهمی نبودنت واسه کی مهمه ؟

    اونوقته که می فهمی باید همیشه با کی باشی
    باز باران بی ترانه
    باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
    می‌خورد بر مرد تنها
    می‌چکد بر فرش خانه
    باز می‌آید صدای چک چک غم

    باز ماتم
    من به پشت شیشه تنهایی افتاده
    نمی‌دانم، نمی‌فهمم
    کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟
    نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
    که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
    کجای ذلتش زیباست؟
    نمی‌فهمم
    کجای اشک یک بابا
    که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
    به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
    کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
    نمی‌دانم
    نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
    که باران عشق تنها نیست
    صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
    کجای مرگ ما زیباست؟
    نمی‌فهمم
    یاد آرم روز باران را
    یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
    کودکی ده ساله بودم
    می‌دویدم زیر باران، از برای نان
    مادرم افتاد
    مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
    فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
    نمی‌دانم
    کجای این لجن زیباست؟
    بشنو از من، کودک من
    پیش چشم مرد فردا
    که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
    و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
    و باران من و تو درد و غم دارد...
    عشق، چیز عجیبی نیست
    همین است که
    تو دلت بگیرد
    و من ؛
    نفسم ... !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا