دوست دیرینه اش وسط میدان جنگ افتاده ،بیزاری و نفرت از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده.
سرباز به ستوان گفت آیا میتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود و دشمن برساند و دوستش را بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید،اما سرباز تصمیم گرفت برود،خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و تو مجروح شدی.
سرباز گفت:ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده،پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که از سر عشق انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.