قرار داشتیم تا انتهای ان خط
تاان افق
انجا که اسمان و زمین بهم می پیوندند
پای تک تک قدم هایمان بیاستیم
---------------------------------------------------------
گاهی اوقات عجیب دلم می رنجد و می گیرد

مثل امروز یا ان روزهای قبل
که با هیچ قفلی که با هیچ مرهمی
باز نمی شود و تیمار نمی شود
نه برای خودم
نه باری خودم نداشته ها دنیا هیچ حسرت نمی خورم
اما
وقتی تو را گم می کنم و در دستانم جای خالیت را حس می کنم
دوست دارم فریادی بی پایان سر دهم
وقتی تو را در چهره ها و در کلام ها نمی بینم
وقتی قدمی را می بینم که از تو فاصله می گیرد
می ترسم و بد جور وجودم می لرزد
با این حال همان دم
با این همه پریشانی
به خودت پناه می اورم و باز صدایت می کنم
تا گره های کور دنیا را
چشم ها ی نابینا ی بینایان را
گوش های ناشنوای شنوایان را
با مهر خودت
شفا دهی
--------------------------
تا کی؟
تاکجا؟؟
بگو
برایم بگو