آن دورتر آتش برزمین می نشست نفس نفس می زد دودمی کرد کبود می شد و رنگ می باخت پلاک را از گردنت در آوردی گفت: * ازکجا تو را بشناسد؟ * گفتی :*آنکه باید بشناسد.می شناسد* به بالا اشاره کردی.زنجیربرق زد.تاب خورد.ازروی سیم ها گذشت برخاک که نشست .گفت: *** گمنام می مانی *** گفتی : خاک نام ندارد خندیدی و او پا جای پای تو گذاشت