محیا!!! آخه بنده خدا خاله ت که منو ببینه خدایی نکرده، زبونم لال، چشم کور و قس علی هذا(!) سکته ی ناقص می زنه! می گه دوباره این بچه پررو راشو کج کرد طرف یزد! ایششش!
میدونم که الان پرسپکتیو داخلیم زدی.
.
.
.
آره جات خالی همینطور که کنار سواحل خلیج فارس داشتم توت فرنگی می خوردم و عروسهای دریایی رو تماشا می کردم... یه 10-12 تا اسکیس زدم و پلان و برش کارمو کشیدم!
------------------------
جا داشت بزنم تو دهنت واقعاً!
دلم واست تنگ شده... آقا هیشکی نبود با ما حرف بزنه! ثنا و حنانه که با هم. علیرضام که مرد شده، نمیشه باهاش دوکلوم حرف زذ. خلاصه ما بودیم و سکوت و غروب سردِ پاییز!!
اتفاقاً الان اومد، گفت: حالا اگه محیا هم نبود اشکال نداره!!!!!!!! بیچاره شب و روز خوابِ دبّه ترشی میبینه!!! سیاهم که شدم...
از این به بعد بگم بره تو کار بشکه های نفتی! من و تو مهشید و دلی و اون یکی مهشید بالاخره باید یه جایی جا شیم دیگه!