اینجا باران است،وصورتم ازخاطره ی صدای تو خیس،
و بوسه هایی که در میان انگشتان خیالم در گذر است...
وقت عبور از تو در ابرهای تنم،
نیازمند خونی تازه می شوم که قلبم را به تو برساند،
و شادی زندگی جریان یابد در نفس هستی ام.
بارانم...
حال بدون تو و بدون داشتن حس عاشقانه ات،
بر بال کدام تبخیر بنشینم تا به تو برسم؟
اینجا باران دارد خود را می زند و
در و دیوار اتاقم بوی تو را دارد،
بوی نم باران...
می خواهم خودم باشم،
خودم باشم در کنار بارانم،در کنار تو.
بارانم...
تو می گذری ،زمان می گذرد!
چه کنم با دلی،
که از تو،توان گذشتنش نیست!!!