امشب هوا مه گرفته است،مثل دلم،مثل این شب هایم،میان این بودن ها و نبودن هایت فراموش شده ام و باز چشمان به
فرداهاییست که قرار است بیاد؛که شاید همانی شود که خواسته ام... راستی مهربان چگونه اینقدر صبور شده ای این
روزها! می خواهم به من هم بگویی ،تا بدانم،بتوانم مثل تو آرام باشم و ساکت، و شاید هم حال این روزهای تو هم خوب
نباشد، آخر من هر شب تب می کنم،،، اگر امشب پیش من بودی یک دقیقه بیشتر وقت داشتم تا تماشایت کنم،تا با تو نفس
بکشم،مهم نیست فردا دنیا تمام شود یا نشود،همان یک دقیقه دنیاییست برایم،یا که حتی فردا خورشید طلوع کند یا نکند ؛
تو طلوع تمام شب هایم هستی،مهم نیست فردا تاریک شود ؛ بدون تو تمام روزهایم سرد و خاموش است،بی تو من به آخر
دنیایم خواهم رسید...