ghazal.
پسندها
180

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست
    گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
    غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را
    بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
    بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
    حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك
    تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
    آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم
    تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
    همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیش
    لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
    من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
    شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را
    دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
    شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
    اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
    تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم
    با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی خزانم
    گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
    زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
    بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
    دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم
    در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش
    شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
    گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما
    جذبه ای دارم كه دنیا را بدینجا می كشانم
    نیستی شاعر كه تا معنای حافظ رابدانی
    ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
    عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
    كاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
    از خانه بیرون می زنم اما كجا امشب
    شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب
    پشت ستون سایه ها روی درخت شب
    می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
    می دانم اری نیستی اما نمی دانم
    بیهوده می گردم بدنبالت � چرا امشب ؟
    هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
    نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
    ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
    ایكاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
    هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
    حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
    امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
    بشكن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
    گشتم تمام كوچه ها را � یك نفس هم نیست
    شاید كه بخشیدند دنیا را به ما امشب
    طاقت نمی آرم � تو كه می دانی از دیشب
    باید چه رنجی برده باشم � بی تو � تا امشب
    ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
    آخر چگونه سركنم بی ماجرا امشب
    با همه ی بی سر و سامانی ام
    باز به دنبال پریشانی ام
    طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
    در پی ویران شدنی آنی ام
    آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
    دلخوش گرمای كسی نیستم
    آماده ام تا تر بسوزانی ام
    آمده ام با عطش سالها
    تا تو كمی عشق بنوشانی ام
    ماهی برگشته ز دریا شدم
    تا كه بگیری و بمیرانی ام
    خوبترین حادثه می دانمت
    خوبترین حادثه می دانی ام
    حرف بزن ابر مرا باز كن
    دیرزمانی است كه بارانی ام
    حرف بزن حرف بزن سالهاست
    تشنه ی یك صحبت طولانی ام
    با غروب این دل گرفته مرا
    می رساند به دامن دریا
    می روم گوش می دهم به سكوت
    چه شگفت است این همیشه صدا
    لحظه هایی كه در فلق گم شدم
    با شفق باز می شود پیدا
    چه غروری چه سرشكن سنگی
    موجكوب است یا خیال شما
    دل خورشید هم به حالم سوخت
    سرخ تر از همیشه گفت : بیا
    می شد اینجا نباشم اینك � آه
    بی تو موجم نمی برد زینجا
    راستی گر شبی نباشم من
    چه غریب است ساحل تنها
    من و این مرغهای سرگردان
    پرسه ها می زنیم تا فردا
    تازه شعری سروده ام از تو
    غزلی چون خود شما زیبا
    تو كه گوشت بر این دقایق نیست
    باز هم ذوق گوش ماهی ها
    زمانه وار اگر می پسندیم كر و لال
    به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
    مجال شكوه ندارم ولی ملالی نیست
    كه دوست جان كلام مناست در همه حال
    قسم به تو كه دگر پاسخی نخواهم گفت
    به واژه ها كه مرا برده اند زیر سوال
    تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
    بشوق توست كه تكرار می شود هر سال
    ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
    كه تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
    مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
    نهایتی ست كه آسان نمی دهم به زوال
    خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ می خواهی
    بگو رسیده بیفتم به دامنت � یا كال ؟
    اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
    مرا ولی مشكن گاه قیمتی ست سفال
    بیا عبور كن از این پل تماشایی
    به بین چگونه گذر كرده ام ز هر چه محال
    ببین بجز تو كه پامال دره ات شده ام
    كدام قله نشین را نكرده ام پامال
    تو كیستی ؟ كه سفركردن از هوایت را
    نمی توانم حتی به بالهای خیال
    گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را
    تا زودتر از واقعه گویم گله‌ها را
    چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
    در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را
    پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست
    از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را
    ما تلخی «نه» گفتنمان را که چشیدیم
    وقت است بنوشیم از این پس «بله»‌ها را
    بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
    یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را
    یک بار تو هم عشق ِ من از عقل میندیش
    بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را
    خانمی مرسی بابت عکسا ممنون که یادم میکنی.متناتم خیلی نازن.
    دل من یه روز به دریا زدُ رفت
    پشت پا به رسم دنیا زدُ رفت
    پاشنه کفش فرارُُ ور کشید
    آستین همتُ بالا زدُ رفت
    یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
    سنگ توی شیشه فردا زدُ رفت
    حیوونی تازگی آدم شده بود
    به سرش هوای حوّا زدُ رفت
    دفتر گذشته‌ها رو پاره کرد
    نامه فرداها رو تا زدُ رفت ...
    زنده‌ها خیلی براش کهنه بودن
    خودشو تو مرده‌ها جا زدُ رفت
    هوای تازه دلش می‌خواست ولی
    آخرش توی غبارا زدُ رفت
    دنبال کلید خوشبختی می‌گشت
    خودشم قفلی رو قفل‌ها زدُ رفت
    باید به فکر تنهایی خودم باشم
    دست خودم را می‌گیرم و
    از خانه بیرون می‌زنیم .
    در پارک
    به جز درخت
    هیچ‌کس نیست
    روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم
    تا پارک
    از تنهایی رنج نبرد ..
    دلم گرفته
    یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم
    و از خودم خواهش می‌کنم
    به خانه باز گردد .
    خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
    و چه بی‌ذوق جهانی که مرا با تو ندید

    رشته‌ای جنس همان رشته‌ای که بر گردن توست
    چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

    به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان‌ها
    تپش تب‌زده‌ی نبض مرا می‌فهمید

    آسمان روشنی‌اش را همه بر چشم تو داد
    مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

    ما به اندازه‌ی هم سهم ز دریا بردیم
    هیچ‌کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

    خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
    ماه، طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

    من که حتی پی پژواک خودم می‌گردم
    آخرین زمزمه‌ام را همه‌ی شهر شنید
    اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
    دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

    اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
    من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

    سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
    درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

    تا این غزل شبیه غزل‌های من شود
    چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

    گاهی ترا کنار خود احساس می‌کنم
    اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

    خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
    آیا هنوز آمدنت را بها کم است



    Click here to view the original image of 1022x613px.

    Click here to view the original image of 1022x613px.
    [IMG]


    Click here to view the original image of 1025x626px.

    Click here to view the original image of 1025x626px.
    [IMG]


    Click here to view the original image of 1022x613px.

    Click here to view the original image of 1022x613px.
    [IMG]
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا