گه منت روزگار گه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی مارا کشت
من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
اشیان ساختن ارزانی مرغان چمن
اشیان سوخته ام من که هم اوازم نیست
چون توانم که سرارم به دم ساز که ساز
همه از سرکندم باز که دمساز نیست
مطربم گو به سلامت برو ساز ببر
که به سر شوری از ان سلمک وشهناز نیست
اهل ایینه دل گاه مکدر سازد
به گمانی که دگر شاهد طنازم نیست
در کتابی که منم اخر و اول مطلب
من سر انجام نگیرم که سراغازم نیست